رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

برای موش موشکم

روزهایی که سخت می گذرند

دختر نازم از دیروز شنبه 11 مرداد 93 تصمیم گرفتیم که دخترم دیگه شیر نخوره روز سختی بود بی تابی میکردی مخصوصا که بابا احسان هم نبود یک جورایی بهانه بابا رو هم می گفتی از 8 صبخ دیگه بهت ندادم موقع ظهر هم با گریه و بغل مامانی خوابیدی ولی باز هم اذیت نشدی تا شب شب بود که دیگه گریه میکردی و می گفتی ممه اون هم با بغض با خاله نسترن و دایی رضا رفتی بیرون که تو ماشین بخوابی ولی اون چوری هم خوابت نبرد اومدن خونه این بار با خودم رفتیم بیرون ولی این جوری هم با وجود خسته گی زیاد باز هم بهانه می گرفتی و این طوری شد که مجبور شدیم شب رو بهت بدیم تا صبح امروز باز هم بهانه می گیری و با بغض سراغ ممه رو می گیری خدا کنه ای...
12 مرداد 1393

وقتی که امام رضا می طلبد

چند روزی بود که بابا احسان اصرار داشت بریم شمال و شاهرود و من به خاطر گرمایی هوا قبول نمی کردم یک جورایی از مسافرت خسته شده بودم اخه حدود یک ماهه که از مسافرت اومدیم و دوباره..... خلاصه از بابا اصرار بود و از مامان انکار تا اینکه بالاخره زور بابا چربید و پیشنهاد داد بریم مشهد دو روزی بمونیم و بعد بریم شاهرود و من هم از خدا خواسته پنج شنبه  دوم مرداد بود که حرکت کردیم به سمت مشهد با قطار جمعه حدود ساعت هشت صبح بود ک رسیدیم روز جمعه هوا خیلی خوب بود بعد از کمی استراحت رفتیم به سوی حرم خیلی حال داد بعد از چند سال یک دفعه ایی اون با دخترت که اون هم اولین بار بود می رفت خلاصه که خیلی خوب بود بعد از ظهر هم رفتیم باغ وکیل اباد که و...
11 مرداد 1393

سال روز شکفتن گل زندگی

سلام فرشته ناز زندگیم الان ساعت  یک ربع به 12 روز 25 تیر 93 هست و دو سال پیش در این لحظه شما دو ساعت بود که به دنیا اومده بودی وای که چه روزی بود و چه احساسات ناب  و زیبایی همین احساسات قشنگ و بی نظیر بود که اون روز رو به یادموندنی ترین روز زندگی من وبابایی کرد یک سال دیگه هم گذشت خیلی چیزها تو این یکسال برات تکرای بود بهار تابستان و....  اما مهربونی  چیزی که هیچ وقت هیچ وقت تکرای نیست عزیز دلم توی این یک سال دخترم خیلی چیزها یاد گرفتی که مهمترینش راه رفتن و صحبت کردن بود الان دیگه خیلی چیزها رو میگی و خیلی کارها رو تکرار می کنی خلاصه که دیگه خانومی شدی هرچند از اول هم بودی این عکس 25 تیر 92 هست در یک سالگی ...
25 تير 1393

جشن دو سالگی

نیم ساعتی هست که مهمونامون رفتن و این مطلب رو  به این زودی به عشق عزیزانی می نویسم که جاشون امشب تو جشنمون خیلی خیلی خالی بود گرچه کیلومترها ازمون فاصله دارن و میدونم که اونها هم دلشون اینجا بود چند روزی درگیر بودم از دیروز هم کار تزیین خونه رو انجام می دادم چون رونیا بادکنک دوست داره و اینجوری آمادش می کردم این چند روز هر کی ازش میپرسید تولد کیه محکم می گفت من و  وقتی می پرسیدیم تو تولد چیکار میکنیم می گفت پوف یعنی شمع ها رو خاموش می کنیم هر چند با اون همه تمرین امشب نتونستی شمع دو سالگیت رو فوت کنی و مامان این کار رو برات کرد امشب 24 تیر  93 برات جشن دو سالگی گرفتیم هر چند که قراره فردا صبح به دنیا بیای .........اما چو...
25 تير 1393

درد مشترک من ومامانم

تازگی ها یک درد مشترک پیدا شده بین من و مامانم اون هم اینه که من هم مثل مامان بیچارم کلی باید التماس کنم به دخترم که یک چیزی بخوره حتی چیزای جدید رو هم حاضر نیست امتحان کنه چیزایی که بچه های دیگه خیلی دوست دارن مثل دنت بستنی .... بستنی فقط یک نوع خاص میخوره که مغز پسته داره خلاصه که تازه فهمیدم مامانم وقتی به من اصرار می کنه که این بخور و اون رو بخور و من نمی خورم چه حالی میشه بنده خدا خدا به هر دومون صبر عطا کنه اون هم از نوع ایوبیش .....
18 تير 1393

وسایل بازی پارک

چند وقتی که دیگه گیر می دی که باید از این  وسایل  بازی پولی سوار بشی اولین بار هلیکوپتر سوار شی که بیشتر از این که خوشت بیاد در تعجب بودی اما دیشب وقتی مثل هر شب بردیمت پارک خواستی که ماشین شارژی سوار بشی ما هم که بچه ذلیل زود سوارت کردیم این دفعه خیلی خوشت اومد و چنان فرمون رو تکون میدادی که انگار چندین سال راننده ایی.... ای جونم اما بیشتر از اینکه تو ذوق کنی مامان و بابات ذوق کردن از اینکه دخترشون بزرگ شده و درخواست چیزی می کنه از اینکه از چیزی لذت میبره از اینکه شاده و خلاصه هزاران دلیل وجود داشت تا ما هم با تو شاد بشیم خدایا این دلخوشی هامون رو ازمون نگیر
18 تير 1393

منشی تلفن خونه ما

این روزها خونه ما یک منشی تلفن داره که همه می خان فقط با اون حرف بزنن چند دقیقه ایی طول می کشه تا بیای و تلفن رو برداری و بری رو مبل بشینی و تازه یک کلمه بگی تا اون بنده خدا بفهمه که کسی گوشی رو برداشته خلاصه که نمیزاری دست به تلفن بزنیم و حتما باید خودت جواب بدی ای مادر به فدای این شیرین زبونی هات ...
18 تير 1393

من خدایی دارم....

من خدایی دارم، که در این نزدیکی‌ست… نه در آن بالاها! مهربان، خوب، قشنگ… چهره‌اش نورانیست گاه‌گاهی سخنی می‌گوید، با دل کوچک من، ساده‌تر از سخن ساده من او مرا می‌فهمد‌! او مرا می‌خواند، او مرا می‌خواهد، او همه درد مرا می‌داند… یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم… که خدا یار من است، که خدا در همه جا یاد من است. او خدایست که همواره مرا می‌خواهد، او مرا می‌خواند او همه درد مرا می‌داند… ...
18 تير 1393