رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

برای موش موشکم

لوس مامان و باباش

دخترکم برگ گلم دیگه حالا بزرگ شدی و میدونی چه چوری خودت رو برا مامان و بابا لوس کنی اینم عکسات اما ژست گرفتنات ما رو گشته دخترم حالا دیگه معنی عکس و ژست و خیلی چیزا رو دیگه میدونی این زست  رو خاله نسترن تو چت بهت یاد داد و تو هم سریع انجام دادی و مامان ثبتش کرد ا این عکس هم دخترم در حال ویزیت بیمارانش هست چند روزی بود که دوستای بابا از شاهرود اومده بودن پیش ما  دو تا نی نی هم داشتن نگار وبهار که البته نگار جون برای خودش خانومی بود و بهار کوچولو 6 ماهه وقتی من بهار رو می گرفتم دخترکم کلی حسودی می کرد و ازم می خاستی زود بزارمش پایین قربونت برم که یه دونه ایی کلی این چند روز رو به گشت و گ...
17 ارديبهشت 1393

این روزها

دومین ماه  سال 93 هم شروع شده و چند روزی ازش گذشته من و رونیا هم همچنان یار یکدیگر هستم از صبح تا ظهر و گاهی هم تا بعدازظهر تا موقعی که بابا احسان از دانشگاه برگرده کاری که این روزها جزء لاین فک  زندگیمون شده بردن دختری به پارکه طبق معمول با حرکت دست اشاره می کنه که بریم پارک ما هم که ددری و ازخدا خواسته کلی تو پارک ذوق میکنه مخصوصا تو ماشین وقتی که پارک رو میبینه و میفهمه که رسیدیم ما هم با این ذوق کردناش کلی شاد میشیم خلاصه که آوازمون در شهر پیچیده که بچه ذلیلیم چه جور از اولین حمومی که دخترم رو بردیم در 12 روزگی تا الان هزار ماشاالله هنوز من یادم نمیاد رونیا تو حموم گریه کرده باشه الان هم عاشق حموم و اب بازی ه...
8 ارديبهشت 1393

روز مادر

فقط اومدم بگم مامان عزیزم روزت مبارک    ةَطمادر ای غمخوار غمهای تنم      آنکه با مهرت هم آغوش است منم در زمانی کودکی بودم حقیر       پا  به  پایم  آمدی  مادر چو  شیر مدتی با رنج وزحمت در برم        خستگیهایی   کشیدی    مادرم   گر کسی یارم نباشد در جهان         یار من هستی تو یاری مهربان     خوش بگفت پیغمبر نیکو سرشت     ...
31 فروردين 1393

عملیات از پوشک گرفتن

از 23 فروردین شروع کردم به پوشک نکرن دخمری واقعا کاری سختیه اون هم توی اپارتمان امروز سومین روزیه که بازش گذاشتم ولی توی این سه روز یک بار هم موفق نشدم به موقع ببرمش دستشویی و اونجا کارش رو انجام بده فعلا که فرشهای خونه رو داره آباد می کنه همین الان هم با اجازتون گلاب به روتون تو شلوارش کرد خدا کنه زود یاد بگیره خیلی صبر میخاد خدا خودش بهم بده اخه هر نیم ساعت یک بار جیش می کنه هنوز توانایی نگه داشتنش رو نداره نمی دونم زود شروع کردم یا موقعش هست به هر حال هر وقت این کار رو می کنه خودش رو نگاه می کنه و من از این حالت می فهمم که بله....... فقط خدا رو شکر دستشویی رو خیلی دوست داره و تا بهش می گم بریم دستشویی زود میاد و رو توالت فرنگ...
25 فروردين 1393

سلام 22 ماهگی

خدا رو شکر 21 ماهگی رونیا جونم هم امروز به پایان رسید و دخترکم وارد بیست و دومین ماه از زندگی خودش شد بی نهایت بار خدا رو شکر می کنم پیشرفت زیادی تو حرف زدن نداره فقط هر چی می گیم یه جوری تکرار می کنه که فقط خودمون می فهمیم تنها کلمه ایی که درست به جا و با شدت و تن صدای بلند می گه کلمه ددر که دخترم عاشقش هست هر کی لباس یا جوراب بپوشه سریع بهش می گه ددر؟ اونم با لحن سوالی... دیگه این که چند روزی باز درگیر دکتر بودیم به خاطر راه رفتنت یک کم پات رو بد میزاری مجبور شدیم انواع دکتر ببریمت از ارتوپد گرفته تا دکتر توزادان دکتر نیک نفس بعد از کلی عکس از پا ودست بالاخره خدا رو شکر گفتن مشکلی نیست برای اطمینان هم امپول d3 زدیم که گریه کردی زیا...
25 فروردين 1393

نوروز 93

یه سلام نو و تازه به همه به دختر گلم سال نو همگی مبارک باشه ارزو دارم تو این سال اسب تموم ارزوهای قشنگتون سوار بر اسب زود زود برسه به مقصد بالاخره با تلنگر خاله نسترن وقت شد بیام بنویسم تعطیلات خود را چگونه گذراندیم؟؟؟؟(یاد دوران مدرسه بخیر) خوب نوروز امسال هم مثل سال پیش رفتیم شاهرود و این بار هم بابایی مهربون زحمت بردنمون رو کشید سال تحویل ساعت 8 و خورده ایی بود بلافاصله بعد از تحویل سال بابا احسان زنگ زد و تبریک گفت  اون لحظه فقط دعا بود که می تونستم انجام بدم بعد از تحویل سال رفتیم خونه مادربزرگ اونجا همگی جمع بودن عمه طاهره عمو علی و عمه حبیبه البته عمه صدیق به خاطر کسالت مادرشوهرش نتونست بیاد و امسال ما ندیدیمشون ...
23 فروردين 1393

سفر شمال

روز 9 فروردین با عمو مهدی یکی از دوستان بابا راهی شمال شدیم از جاده کیاسر برای اولین بار بود از این جاده میرفتیم واقعا قشنگ بود هوا هم عالی بهار بهاری بود به معنای واقعی توی راه یک جا نگه داشتیم ناهار خوردیم از قضای روزگار اونجا پر بود از گوسفند و مرغ و هر انچه که رونیا علاقه داشت این بود که دوست نداشتی بریم با هزار دوز و کلک سوار ماشن شدی 50 کیلومتری رد شده بودیم از اونجا که عمو مهدی گفت موبایلش رو اونجا جا گذاشته و مجبور شدن برگردن ما هم خیلی اروم شروع به رفتن کردیم تا اونا برسن توی راه یک جای دیگه نگه داشتیم که امامزاده بود تاب داشت تو  کلی تاب بازی کردی چایی خوردیم و باز راه افتادیم حدود ساعتای 5 -6 بود که رسیدیم  ساری و بعد ...
23 فروردين 1393

چهارشنبه سوری 93

دخترکم چند روزی که اومدیم شاهرود بابایی اومد دنبالمون و با بابایی و دایی رضا اومدیم شاهرود البته بابا احسان نیومده و امسال سال تحویل پیشمون نیست (قسمت بد ماجرا) اما چهارشنبه سوری خوبی بود مثل سال های قبل بچه های دایی و دایی و محمود اقا و خانواده بودن جمعمون جمع بود فقط بابا احسان کم بود کلی چیزای خوشمزه خوردیم باقله ،اش ، سالاد الویه و...... اتیش رو هم دایی رضا و مهرداد دوست دایی بر پا کردن اما چیزی که نزاشت مثل هر سال خوش بگذرونیم مریضی زن دایی من بود که باید بره تهران بستری شه که با توجه به تعطیلات بلاتکلیف هستن خدا همه مریض ها رو این دمه عیدی شفا بده الهی امین عکسای خوشگلت هم بعدا میزارم چون اینجا نمیشه چهارشنبه سوری همگی مبارک ...
23 فروردين 1393

اخرین روز سال92

دختر من  امروز ٢٨ اسفند ٩٢ هست اخرین ساعاتسال هم به سرعت در گذرن برای همه سالی پر از شادی  سلامتی و سعادت ارزومندم و مخصوص مخصوص  برای دختر گلم اولین  دعای امسالم هم مثل  سال پیش  سلامتی رونیای عزیزم و تموم بچه ها و انسان هاست روزگار بر همه خوش سال نو مبارک  ...
28 اسفند 1392