رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

برای موش موشکم

تولد تولد

سلام گل یک ساله من تولدت مبارک عزیزکم   ان شاالله ١٢٠ ساله بشی مادری فدات بشم دختر نازم ٢٥ تیر یک ساله شد چه روز قشنگی بود روز میلادت چه حس قشنگی انگار دوباره داشتی به دنیا میومدی عشقم میوه عمرم از اول صبح همه شروع کردن به زنگ زدن و تبریک گفتن دخترم اخه سالگرد ازدواج مامان وبابا هم بود حالا دیدی چه روز قشنگی بود دیگه بازم مناسبت میخاستی برای شاد بودن و جشن گرفتن شب همه رو دعوت کرده بودیم رشتوران فلامینگو اونجا هم همه چی خوب بود مخصوصا که اقای خواننده برات شعر تولد رو چند بار خوند و تولدت رو تبریک گفت که فیلمش هم هست شام هم که عالی بود و بعدش هم مراسم کیک رو داشتیم فقط گل من یک کمی اذیت کرد و ساعت ١٠ بود که طبق معمول همیش...
2 مرداد 1392

در آستانه جشن تولد یک سالگی

سلام دختر ناز من نمی دونی چقدر نازی چقدر دلبری میکنی با کارات خلاصه من وبابایی و بقیه عمه و خاله ها و مخصوصا مامان بزرگا و بابا بزرگات عاشقانه و دیوانه وار دوست داریم گل یک ساله من امروز جمعه 21 تیر 92 هست و دخترم سه شنبه یک سالش به پایان میرسه و وارد دومین سال زندگیش میشه نمی دونی چقدر خوشحالم همش یاد پارسال میوفتم که در چنین روزایی چه حالی داشتم و غافل از این که 3 یا 4 روز دیگه دخترم میاد تو بغلم دختر دوست داشتنی مامان میخام تولدت رو بیرون بگیرم تو رستوران فلامینگو البته امروز میریم ببینم اوضاعش چطوریه گفتم چون تو هنوز متوجه تولد نمیشی و همین طور چون ماه رمضون هست امسال رو بیرون بگیرم تا سالهای بعد به امید خدا و لطفش برات مفصل تر ب...
21 تير 1392

رونیا بزرگ میشود

گل مامان امروز 17 آذر 91 در سن 4 ماه و 23 روزگی  وقتی صبح بهش گفتم بریم ددر دیدید بوق بوق با صدای بلند خندید تا حالا این احساس رو نداشتم خیلی خیلی .... زیبا بود ما هم دخترمون رو بردیم ماهان و باغ شاهزاده رو نشونش دادیم و شب هم دندونی شو از دستم گرفت و تو دهنش گذاشت بمیرم برات چند روزی که لثه هات میخاره و با دستات میخاری وقتی من برات میخارم خیلی خوشت میاد دلبرم امیدوارم زیاد اذیت نشی و زود دندون در بیاری تا بهت غذا بدم تازه میخام برات جشن دندونی بگیرم
17 آذر 1391

احساسات مادرانه زیباترین حس دنیا

نازگلکم سلام سلام صد تا سلام دختر ناز مامان میخام برات از حس هایی بگم که توصیفش هم قشنگه چه برسه به درکش اره مامانی وقتی دراز کشیدی و خوابت میاد ولی با چشمای بازت منو تو اشپزخونه دنبال میکنی و نمیخابی تا وقتی که بیام کنارت و دستی روی سرت بکشم بعد یک دفعه چشمات بسته میشن انگار نه انگار که تا دو ثانیه پیش بیدار بودی انگار دنیا رو به من دادن وقتی بغلت میکنم محکم دستامو لباسمو میچسبی دیگه چی میتونم از خدا بخوام به غیر از سلامتیت اره دخترم خیلی قشنگن امیدوارم و از خدا میخام این احساس قشنگ رو به همه خانم ها و دختر قشنگم هدیه بده که در این صورت بزرگترین نعمت رو دارن و باید تا آخر عمر شاکرش باشن پس خدایا شکرت شکرت شکرت.......... ...
16 آذر 1391

خداحافظ سه ماهگی و آغاز چهار ماهگی

سلام عزیز دل مامانی خیلی حرف برا گفتن دارم البته اگه شما اجازه نوشتن بدی مامانی الان جوجه سه ماهه من لالا کرده امروز یک شنبه 23 مهر 91 هست و سه شنبه گل مامان سه ماهش تموم میشه و وارد 4 ماهگی میشه ان شاالله 100 ساله بشی مامانی این رو بگم که خیلی خانوم تر شدی کمتر اذیت میکنی و حدود نیم ساعتی روی زمین میخابی یه چیز دیگه که من وبابایی باهاش کیف میکنیم اینه که برامون بی صدا میخندی و میخای صحبت کنی یعنی دهنت رو باز میکنی یک کار دیگه هم بلدی خودت رو لوس میکنی لب های نازت رو غنچه میکنی  عزیزکم من دانشگاه قبول شدم و چهارشنبه ها کلاس دارم تو پیش مامانی(مامان بابا) میمونی وقتی از دانشگاه میام بهت میگم سلام مامانی لبات رو غنچه میکنی...
23 مهر 1391

خاطرات نوزادی

دردونه مامانی سلام عزیز دلم کوچولوی نازم میبینی چقدر دیر دیر میام مگه جنابعالی اجازه می دید الان هم رو پام لالا کردی و من یک دستی مینویسم قربونت بشم دایی رضا میگه ... به زمین حساسیت داره بزرگ شدی بهت می گم جای خالی چیه داری گریه میکنی بعدا دوباره میام فعلا  اینم چند تا عکس از فینگیلمون   ...
8 مهر 1391

نزدیک شدن به دو ماهگی

عزیز دل مامان هستی مامان خوبی جیگرم؟ الان که دارم برات مینویسم داری تو بغل من شیر میخوری میخام برات از این دو ماهی که از تولد نازنینت میگذره بگم روزهای زیبایی رو نداشتم اون هم به خاطر مریضیت بود گلم امیدوارم زود سلامتیت رو به دست بیاری تا غصه ی دیگه ایی توی دنیا نداشته باشم اره عزیزم ولی بودنت خیلی زیباست طوری که وقتی میخابی من و بابا دوست دارم بیدارت کنیم تا حوصلمون سر نره کارهای زیبایی یاد گرفتی مامانی این که با چشمهای زیبات من و بابایی رو دنبال میکنی به صدای جغجغه هات عکس العمل نشون میدی و ساکت میشی و یکی دو باری غلت زدی گردنت رو هم بعضی وقتها بالا نگه میداری و چون هنوز کاملا نمیتونی یک دفعه میندازی قربون این کارهای قشتگت مامانی ا...
17 شهريور 1391

افتادن ناف و اولین حموم دختری

سلام جیگری مامان خوبی گلم نازگل مامان انقدر سرم شلوغ شده که نمیتونم بیام تو سایتت و خبرهای جدیدت رو بنویسم برعکس روزهای حاملگی اونقدر کمبود خواب دارم که اگه بزارن صبح تا شب میخوابم تازه خوبه مامانی و خاله نسرین کنارمون هستن و تموم کارهای تو رو انجام می دن اونم مامانی با دهن روزه ان شاالله که هر چی از خدا میخان بهشون بده تو هم از خدا بخواه کوچولوی نانازی از ناف افتادنت بگم که سوژه ایی بود برای خودش و بالاخره در تاریخ ٥/٥/٩١ پنج شنبه افتاد و تو عزیزم راحت شدی مامان جونی هم جمعه شما رو برد حموم با خاله نسرین فدات بشم عزیزم صدات در نیومد ساکت و آروم بودی بعد هم اومدی بیرون خوابت برد تا حالا چند باری رفتیم بیرون برای دکتر شما دکتر خودم و ال...
10 مرداد 1391