رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

برای موش موشکم

اخرین پست

رونیای گلم همبازی فرشته ها شد.عمر این وبلاگ هم مثل عمر نازدونه من خیلی خیلی کوتاه بود به چشم بر هم زدنی گشت
4 فروردين 1394

سی ماهگی دردونه

دخترک مهرررررررربون من اینکه میگم مهربون به خاطر عاطفه مادریم نیست این رو همه میگن وفتی تو مهمونی را به را دست من و بابادی رو بوس میکنی... وقتی بابادی تهران هست و تو نمیزاری کسی تربچه بخوره و همه رونگه میداری و میگی برا بابادیه ... نمیدونم از کجا فهمیدی بابا دی تربچه خیلی دوست داره ای دختر بابا وقتی روزی چند بار به خاله هاو عمه و بابا زنگ میزنی تا صداشون رو بشنو ی ..... خلاصه خیلی دلیل دارمم برای مهربونی های بی حد و مرزت چپ میری راست میری چنان بوس میکنی منو بابا رو که مخصوصا بابا که فکر کنم همسایه پایینی صداش رو می شنوی اره دلبندم این کارا از کودکی به سن تو بعیده که اینقدر با احساس باشه اما دخترم یادت باشه مهربونی زیاد هم گاهی...
22 دی 1393

شب یلدای 93

یلدای امسال با سالهای پیش متفاوت بود دلیلش هم سادگی جمعی بود که پیششون بودیم جمع همیشگی خونه محمود اقا گرچه محمود اقا و خانومش نسبت دوری با مادارن ولی صمیمیتشون خیلی نزدیک و زیاده هر خانواده هر چی که به ذهنش  و توانش داشت درست کرده بود این بود که سفرمون خیلی رنگین شده بودتو سفره سمبوسه بود کتلت بود اش بود دانو بود کشک بادمجون بود باقالی بود و خیلی چیز دیگه البته هندونه هم بود بقیه شب یلدا به روایت تصویر به امید داشتن شب هایی قشنگ مثل شب یلدا ...
22 دی 1393

ادامه سفر

دختر قشنگم چندوقتیه اینترنت نداریم و کلی مطلب برا نوشتن و گفتن دارم با اینترنت گوشی هم خیلی کنده و همین  نوشتن رو برام سخت کرده دلیل نداشتن اینترنت رو هم در پست های بعدی می نویسم امابه هر روی ادامه سفر این دفعه چون مامان اشرف و عمو باهامون بودن خیلی جاها رفتیم خیلی مهمونی از شب یلدا شب اربعین و شب چهل و هشتم بگیر تابازار و خرید و ....که ازهمه بیشترهمون اخریش حال میده این هم شب چهل و هشتم ببین چقدر دوست پیدا کرده بودی شنبه 29اذر بود که بابادی اومد تهران برا مصاحبه مصاحبه ایی که چند روز بعد خبر قبول شدنش رو دادن و بابادی  باید 6ماه در رفت وامد تهران باشه برای دوره دیدن .نمی دونم بعدش میخاد چی بشه وچه اتفاقی بیافته ...
22 دی 1393

صدای ما از ولایت

سلام ما شاهرودیم بلههههههههههههههههه بازم یهوایی اومدیم شاهرود با عمو ایمان و مامانی و بدون بابادی قرار بود هفته بعد که تعطیلات زیتدی داشت و شهادت امام رضا و چهل و هشتم بیایم که به خاطر اربعین و مراسم دایی  هفته قبل اومدیم یک هفته ایی می شد که دخترمون همش بهانه خالش رو می گرفت و همش می گفت بیم ننین (بریم نسرین) بله دخترک ما بالاخره اسم خالش رو یاد گرفت دیگه صبح و شب فقط نسرین سر زبونش بود وقتی بهش گفتم برو ساکت رو  جمع کن دیگه داشت بال در میاورد این شد که پنج شنبه 20 آذر راهی شدیم با قطار اما هستی دختر محبوب دختر دایی مامان که به هم غذا می دادین اما دفتر خاله نسترن وکیل پایه دادگستری ...
26 آذر 1393