رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

برای موش موشکم

روزهایی که سخت می گذرند

1393/5/12 12:19
214 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازم از دیروز شنبه 11 مرداد 93 تصمیم گرفتیم که دخترم دیگه شیر نخوره روز سختی بود بی تابی میکردی مخصوصا که بابا احسان هم نبود یک جورایی بهانه بابا رو هم می گفتی از 8 صبخ دیگه بهت ندادم موقع ظهر هم با گریه و بغل مامانی خوابیدی ولی باز هم اذیت نشدی تا شب

شب بود که دیگه گریه میکردی و می گفتی ممه اون هم با بغض با خاله نسترن و دایی رضا رفتی بیرون که تو ماشین بخوابی ولی اون چوری هم خوابت نبرد اومدن خونه این بار با خودم رفتیم بیرون ولی این جوری هم با وجود خسته گی زیاد باز هم بهانه می گرفتی و این طوری شد که مجبور شدیم شب رو بهت بدیم تا صبح

امروز باز هم بهانه می گیری و با بغض سراغ ممه رو می گیری خدا کنه این جند روز زود بگذرن و تو این وابستگی از یادت بره

اگه می دونستم که روزی خودت ول می کنی و دیگه نمی خوری تا اون روز بهت می دادم ولی چه کنم که می دونم اگه بخای باز هم بخوری روز به روز این وابستگی بیشتر میشه

دخترم قوی باش از خدا میخام که بهت صبر بده تا بتونی تحمل کنی الان چیزی بیشتر از 30 ساعت هست که دیگه توبغلم  نیومدی تا من با ناز و بوس شیر خوردنت رو همراهی کنم تا همره با شیر خوردنت من هم عشق کنم  خدایا به من هم صبر بده

یاد روزی می افتم که تو بیمارستان به زور و التماس مچبورت می کدن تا سینه بگیری و شیرخشکی نشی و حالا به زور باید ازت  بگیرن

خدایا هوای دخترم رو داشته باش خیلی اذیت نشه

 

پسندها (1)

نظرات (0)