روزهایی که سخت می گذرند
دختر نازم از دیروز شنبه 11 مرداد 93 تصمیم گرفتیم که دخترم دیگه شیر نخوره روز سختی بود بی تابی میکردی مخصوصا که بابا احسان هم نبود یک جورایی بهانه بابا رو هم می گفتی از 8 صبخ دیگه بهت ندادم موقع ظهر هم با گریه و بغل مامانی خوابیدی ولی باز هم اذیت نشدی تا شب
شب بود که دیگه گریه میکردی و می گفتی ممه اون هم با بغض با خاله نسترن و دایی رضا رفتی بیرون که تو ماشین بخوابی ولی اون چوری هم خوابت نبرد اومدن خونه این بار با خودم رفتیم بیرون ولی این جوری هم با وجود خسته گی زیاد باز هم بهانه می گرفتی و این طوری شد که مجبور شدیم شب رو بهت بدیم تا صبح
امروز باز هم بهانه می گیری و با بغض سراغ ممه رو می گیری خدا کنه این جند روز زود بگذرن و تو این وابستگی از یادت بره
اگه می دونستم که روزی خودت ول می کنی و دیگه نمی خوری تا اون روز بهت می دادم ولی چه کنم که می دونم اگه بخای باز هم بخوری روز به روز این وابستگی بیشتر میشه
دخترم قوی باش از خدا میخام که بهت صبر بده تا بتونی تحمل کنی الان چیزی بیشتر از 30 ساعت هست که دیگه توبغلم نیومدی تا من با ناز و بوس شیر خوردنت رو همراهی کنم تا همره با شیر خوردنت من هم عشق کنم خدایا به من هم صبر بده
یاد روزی می افتم که تو بیمارستان به زور و التماس مچبورت می کدن تا سینه بگیری و شیرخشکی نشی و حالا به زور باید ازت بگیرن
خدایا هوای دخترم رو داشته باش خیلی اذیت نشه