رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

برای موش موشکم

مهری که بر ما اینگونه گذشت( 2)

1393/7/16 12:48
368 بازدید
اشتراک گذاری

اما باغ فین

ساعت 5 و نیم رسیدیم باغ فین و گفتن که فقط یک ربع فرصت دارین و ساعت یک ربع به 6 باغ بسته میشه اینم از عجایب روزگاره

اما ارزش داشت بسی دیدنی بود تقریبا مثل باغ شازده کرمان صحنه قتل امیرکبیر هم بود داخل حمام فین

بعد از باغ تصمیم گرفتیم که بریم سمت قم و راه افتادیم قم هم دیر وقت رسیدیم و شب رو به استراحت گذروندیم تا فردا سرحال باشیم یکشنبه بود 6 مهر که بابا رفت سرکار و من  و رونیا هم حدود ساعت 11 رفتیم حرم حضرت معصومه جای همگی بسی خالی حرم هم شلوغ بود  رونیا هم چادر پوشید و عازم شدیم اما امان از چادرش که همه عاشقش شده بودن حتی ازش عکس انداختن کلی تعریف کردن منم همش در حال خواندن و ان یکاد به دلیل به چشم نزدیک بودن رونی خانومزبان

نماز ظهر رو به همراه رونیا مهمون حرم بودیم بعداز ظهر هم باز من و رونیا تنهایی رفتیم حرم  و بعد از اون به گشت و گذار و صد البته مسجد جمکران

دفعه قبل پارسال بود که رفتم و یکی از بزرگترین حاجاتامو گرفته بودم ان شاالله که همه حاجت روا بشن ما هم همین طور....

اما و اما قسمت جالب ماجرا این بود که خدا قسمت کرد و شاهرود بازم ما رو طلبید و بعداز ظهر دوشنبه راه افتادیم به سمت دیار خاله ها و مامانی و بابایی  و دایی رضا(ن َ نَ ، مامان ایز َ ، بابا گُ گُ، دادا)به زبون رونیا

اون ها کلی خوشحال البته نه برای ما بلکه برای دردونشون رونیا

شب ساعت 10:30 بود که رسیدیم و مثل همیشه بابا و مامان گلم سر کوچه منتظر نوه شون

جمعه هم رفتیم جنگل اولنگ که بسی هوا مه آلود و سرد بود داشته باشین که رونیا دو تا شلوار دو تا کاپشن و کلاه به تن داشت سیبری بود برای خودش اونم بعد از گرمایی که توی قم خورده بودیم حتی شب ها هم کولر گازی روشن بود

اینجا اطرافمون همش مه بود نگین بد عکس گرفتیما

اینم دایی مهربون من که با لطفاش ما رو شرمنده میکنه مرسی دایی عزیز

اینم یک ببعی که داییمون لطف کردن و برای رونیا خریدنخجالت

این لباس ها رو هم مامانی عزیز لطف کردن

قرار بود شنبه برگردیم چون بابا دوشنبه باید میرفت یزد ولی باز لطف خدا شامل حالمون شد و ماموریتش افتاد چهار شنبه این شد که یکشنبه با دلتنگی زیاد برگشتیم تو راه اصلا حوصله نداشتی و تقریبا بیشتر راه رو عقب خوابیده بودی

ان شالله همه مسافرها سالم و سلامت به خونه هاشون برگردن

.............................................................................................................

یادم باشه:

شب قبل از مسافرت بهت گفته بودیم میخایم بریم دَ دَ ر صبح تا از خواب بیدار شدی گفتی دَ دَ ر بابا می گفت من یادم نبوده تو چجوری یادت بود

توی قم تا بهت گفتیم میخایم بریم پیش نَ نَ از خوشحالی داشتی بال در میاوردی قربون محبتت مادر

برای خانواده گلم صبر آرزومندم چون میگن بعد از رفتن تو خونشون خیلی سوت و کور میشه که با تمام وجود درک میکنم

بابا احسان سومین سالی بود که پشت سر هم عازم قم میشد و من و تو دومین سال

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان کلاغی
16 مهر 93 17:49
چه دختر با نمکی. نه به اون شورتش نه به اون چادرش عزیزم ایشالا همیشه به سفر و خوش گذرونی خدا فرزندت رو حفظ کنه
مامان موش موشک
پاسخ
اتفاقا همه همین رو می گفتن مرسی عزیزم که بهمون سر زدی
مامان
22 آبان 93 18:23
چادرشو ... جیگر
مامان موش موشک
پاسخ
مرسی