رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

برای موش موشکم

نوروز 93

1393/1/23 13:55
272 بازدید
اشتراک گذاری

یه سلام نو و تازه به همه به دختر گلم

سال نو همگی مبارک باشه ارزو دارم تو این سال اسب تموم ارزوهای قشنگتون سوار بر اسب زود زود برسه به مقصد

بالاخره با تلنگر خاله نسترن وقت شد بیام بنویسم تعطیلات خود را چگونه گذراندیم؟؟؟؟(یاد دوران مدرسه بخیر)

خوب نوروز امسال هم مثل سال پیش رفتیم شاهرود و این بار هم بابایی مهربون زحمت بردنمون رو کشید

سال تحویل ساعت 8 و خورده ایی بود بلافاصله بعد از تحویل سال بابا احسان زنگ زد و تبریک گفت  اون لحظه فقط دعا بود که می تونستم انجام بدم

بعد از تحویل سال رفتیم خونه مادربزرگ اونجا همگی جمع بودن عمه طاهره عمو علی و عمه حبیبه البته عمه صدیق به خاطر کسالت مادرشوهرش نتونست بیاد و امسال ما ندیدیمشون

جمعه هم برای اولین بار بردمت سرمزار مامان بزرگ و بابا بزرگ مادری من و بابا احسان خیلی بامزه سنگ می گرفتی و میزدی به قبر از من یاد گرفتی

خلاصه امسال هم به دید وبازدید و مهمونی رفتن و مهمونی دادن گذشت تا 7 فروردین که بابا اومد پیشمون ماشین رو هم با قطار اورد چون قرار بود 9 فروردین بریم شمال

سفر شمال رو تو پست بعد توضیح میدم فقط کارایی رو بگم که مهمونی رفتیم چیکار میکردی

خونه عمو بابایی (عمو بابای من) رفتیم دستمال کاغذی گرفتی و شروع کردی به تمیز کردن میزشون حتی رومیزی رو انداختی پایین تا کل میز رو تمیز کنی خیلی این کار رو انجام میدی کلا دختر خیلی تمیز و مرتبی هستی فدات بشه مادرتخنده 

خیلی با پارسال فرق داشتی دیگه غریبی نمی کنی اصلا فقط دوست نداری زیاد بغل افرادی که نمی شناسی بری

خونه اقای طبسی هم که رفته بودیم میخاستی برگه زردالو بخوری اول دستمال رو گذاشتی رو یقه لباست بعد شروع کردی به خوردن کلی خندیدیم دخترک قرتی من

کلی هم عیدی گرفتی توی قلکی که خاله نسترن برات خرید انداختی قرارشد بریم برات طلا بخریم

امسال عمو ایمان هم بهت عیدی یک پلاک داد دستش درد نکنه

راستی کلی بابایی بیچاره رو اذیت میکردی همش دستش رو می کشیدی این طرف و اون طرف بابایی هم برات دو تا جوجه خرید که عاشقشون بودی کلی هم اذیتشون میکردی ولی اونا هم دوست داشتن چون دوریت رو نتونستن تحمل کنن و به رحمت خدا رفتن

اینم عکسهای عید

سفره خاله نسرین رو هم کلی دستکاری می کردی و به سلیقه خودت می چیندی

اینم کار هر روز خاله های بیچاره

 برگشتن خیلی بد بود شب قبلش ماشین خراب شد و تا 12 شب بابا و دایی رضا و دایی من مشغول پیدا کردن تعمیر کار بودن شکر خدا درست شد و تونستیم با ماشین خودمون برگردیم یک ساعت مونده بود به کرمان که دیگه طاقت نداشتی و می گفتی در رو باز کن بهت می گفتم کجا بریم می گفتی ددر 

بچم خسته شده بود 12 ساعت توی راه

زن دایی من هم برای ادامه درمان اومده کرمان خدا کنه مشکلش حل بشه و زود زود سلامتیش رو به دست بیاره و به آغوش خانوادش برگرده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)