رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

برای موش موشکم

من......من

این روزها این کلمه من روزی هزاران بار در خونه ما شنیده میشه و البته قبل از اون گفته میشه توسط رونیا کی برق رو خاموش کنه ....من کی روشن کنه.................من کی شیر آب رو باز و بسته میکنه .....من کی در ماشین رو باز و بسته میکنه ...من (البته با سوییچ) کی در پارکینگ رو میزنه......من کی  جوراب رونیا رو میپوشه .....من و هزاران من دیگه که اگه موقع انجام اون ها یادمون بره به رونیا بدیم اون وقت که رونیا با بغض میگه... من خلاصه اوضاعی داریم ما اینم من خونه ما اخ که فدایی داری هوارتاااااااااااااااااااااااااااااااااااا اما این روزا خیلی بیشتر با خودت سرگرمی از خاله بازی خودمون گرفته تا بچه داری تازه به ...
10 شهريور 1393

اسب سواری

چند روزیه کارمون شده دنبال شیر اسب بودن به خاطر فواید زیاد اون بالاخره با هزار مکافات پیدا کردیم و به دخمری دادیم از اون روز دیگه عصرها به جای  تاب تاب میگه بریم اسب اینم عکساش که دخترم خیلی حال میکرد با اسب و اسب سواری البته ما که جرات نکردیم بهش نزدیک بشیم با اون هیبتی که داشت ...
9 شهريور 1393

ما برگشتیم

بعد از یک مسافرت طولانی حدودا یک ماهه به مشهد و شاهرود ما به اغوش گرم پدر و خانه  برگشتیم البته طولانی شدن این مسافرت بیشتر به دلیل از شیر گرفتن دخمری بود وگرنه که ما خیلی خیلی زود دلمون برای آقای پدر تنگ میشه کلی بهرها بردیم از حضور پدر و مادر و صد البته خاله و یک دونه دایی رونیا رونیا هم کلی بازی کرد با همسن و سال های 20 سال از خودش بزرگتر کلی هم پیک نیک رفتیم  3 تاش رو فقط هفته اول رفتیم که دو تاش رو بابااحسان همراهمون بود مهمونی هم رفتیم همون که گفتیم یک نی نی 20 روزه داشت دیگه از اون به بعد تا میخاستیم بریم بیرون رونیا می گفت نی نی یعنی بریم خونه نی نی شاید بچم می خاست شیر خوردن نی نی رو ببینه بلکه لذت اون روزه...
3 شهريور 1393

خدایا شکر

امروز بعد از گذشت 10روز از پروسه از شیر گرفتن به لطف خدا و کمک خاله ها و مخصوصا مامانی این مرحله از زندگی دخترم هم با خوبی و خوشی گذشت البته خوش که نبود ولی گذشت و رونیا یه جورایی مستقل شدن رو تجربه کرد و وابستگیش به من کمتر شد... خدایا شکر و اینچنین شد که دخترم دو سال و 17روز شیر خورد یعنی دردونه ما 747 روز رو در اغوش من بود و شیر میخورد و باهم عشق بازی میکردیم خدایا اون روزا رو هیچ وقت از یادم نبر قشنگیشون رو پر احساس بودنشون رو و پر از مهر بودنشون رو البته بعد از گذشتن این ده روز هنوز گاهی سراغ ممه رو میگیری و هنوز یادت نرفته ولی صبوری میکنی پریروز خونه یکی از دوستان بودیم کوچولویی 20 روزه ایی داشت که به محض اینکه شروع به شیر دادن...
20 مرداد 1393

روز چهارم

امروز سه شنبه 4 روز از زمانی که دخترم رو از شیر گرفتم می گذره و هنوز رونیا به این مسئله عادت نکرده و کماکان بهانه گیری می کنه و بد اخلاقه نمی دونم تا کی این مسئله ادامه داره خدا کنه زودتر عادت کنه تا بیشتر از این اذیت نشه هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر وابسته باشی دخترم برات سوره والعصر رو می خونم تا خدا بهت صبر بده به قول یکی از دوستان خوب عزیزش رو از دست داره و غصه داره امروز با خاله نسرین رفتی حموم ولی وقتی اومدی بیرون کلی گریه کردی و ممه می خواستی تا اینکه بالاخره خوابیدی از روز اول این رو یادم رفت بگم که با مامانی رفته بودیم بیرون و تو خونه بودی وقتی اومدم روت رو ازم برگردوندی و نگام نکردی قربون اون قهر کردنات مادر خدایا گا...
14 مرداد 1393

روزهایی که سخت می گذرند

دختر نازم از دیروز شنبه 11 مرداد 93 تصمیم گرفتیم که دخترم دیگه شیر نخوره روز سختی بود بی تابی میکردی مخصوصا که بابا احسان هم نبود یک جورایی بهانه بابا رو هم می گفتی از 8 صبخ دیگه بهت ندادم موقع ظهر هم با گریه و بغل مامانی خوابیدی ولی باز هم اذیت نشدی تا شب شب بود که دیگه گریه میکردی و می گفتی ممه اون هم با بغض با خاله نسترن و دایی رضا رفتی بیرون که تو ماشین بخوابی ولی اون چوری هم خوابت نبرد اومدن خونه این بار با خودم رفتیم بیرون ولی این جوری هم با وجود خسته گی زیاد باز هم بهانه می گرفتی و این طوری شد که مجبور شدیم شب رو بهت بدیم تا صبح امروز باز هم بهانه می گیری و با بغض سراغ ممه رو می گیری خدا کنه ای...
12 مرداد 1393

وقتی که امام رضا می طلبد

چند روزی بود که بابا احسان اصرار داشت بریم شمال و شاهرود و من به خاطر گرمایی هوا قبول نمی کردم یک جورایی از مسافرت خسته شده بودم اخه حدود یک ماهه که از مسافرت اومدیم و دوباره..... خلاصه از بابا اصرار بود و از مامان انکار تا اینکه بالاخره زور بابا چربید و پیشنهاد داد بریم مشهد دو روزی بمونیم و بعد بریم شاهرود و من هم از خدا خواسته پنج شنبه  دوم مرداد بود که حرکت کردیم به سمت مشهد با قطار جمعه حدود ساعت هشت صبح بود ک رسیدیم روز جمعه هوا خیلی خوب بود بعد از کمی استراحت رفتیم به سوی حرم خیلی حال داد بعد از چند سال یک دفعه ایی اون با دخترت که اون هم اولین بار بود می رفت خلاصه که خیلی خوب بود بعد از ظهر هم رفتیم باغ وکیل اباد که و...
11 مرداد 1393

سال روز شکفتن گل زندگی

سلام فرشته ناز زندگیم الان ساعت  یک ربع به 12 روز 25 تیر 93 هست و دو سال پیش در این لحظه شما دو ساعت بود که به دنیا اومده بودی وای که چه روزی بود و چه احساسات ناب  و زیبایی همین احساسات قشنگ و بی نظیر بود که اون روز رو به یادموندنی ترین روز زندگی من وبابایی کرد یک سال دیگه هم گذشت خیلی چیزها تو این یکسال برات تکرای بود بهار تابستان و....  اما مهربونی  چیزی که هیچ وقت هیچ وقت تکرای نیست عزیز دلم توی این یک سال دخترم خیلی چیزها یاد گرفتی که مهمترینش راه رفتن و صحبت کردن بود الان دیگه خیلی چیزها رو میگی و خیلی کارها رو تکرار می کنی خلاصه که دیگه خانومی شدی هرچند از اول هم بودی این عکس 25 تیر 92 هست در یک سالگی ...
25 تير 1393

جشن دو سالگی

نیم ساعتی هست که مهمونامون رفتن و این مطلب رو  به این زودی به عشق عزیزانی می نویسم که جاشون امشب تو جشنمون خیلی خیلی خالی بود گرچه کیلومترها ازمون فاصله دارن و میدونم که اونها هم دلشون اینجا بود چند روزی درگیر بودم از دیروز هم کار تزیین خونه رو انجام می دادم چون رونیا بادکنک دوست داره و اینجوری آمادش می کردم این چند روز هر کی ازش میپرسید تولد کیه محکم می گفت من و  وقتی می پرسیدیم تو تولد چیکار میکنیم می گفت پوف یعنی شمع ها رو خاموش می کنیم هر چند با اون همه تمرین امشب نتونستی شمع دو سالگیت رو فوت کنی و مامان این کار رو برات کرد امشب 24 تیر  93 برات جشن دو سالگی گرفتیم هر چند که قراره فردا صبح به دنیا بیای .........اما چو...
25 تير 1393