سفر دوم و بازهم شاهرود و آغاز حس غریبگی
رونیا مامان دنیای من
بازم سلام خوبی دخترم
گلم اره بازم رفتیم شاهرود چیکار کنیم وقتی مامانت اهل اونجاست و هوا سرده دیگه کجا میتونیم بریم مسافرت البته این بار با ماشین خودمون بودیم و سه نفری از تاریخ پنج شنبه 2/9/91 تا چهارشنبه 8/9/91
البته مامانی میخاستیم چهارشنبه شب حرکت کنیم بریم یزد بخوابیم بقیه راه رو پنج شنبه بریم که شما دختر مامان چهارشنبه وقتی همه وسایل رو جمع کردیم و آماده حرکت شدیم شروع کردی یه گریه کردن جیغ میکشیدی نمیدونم یک دفعه چیت شده بود ما هم قید سفر شبانه رو زدیم و گذاشتیم برا فردا صبح البته هوا خیلی مه گرفته بود و این گریه شما رو گذاشتیم به حساب حکمت هر چی باشه شما فرشته ایی و از ما بهتر این چیزا رو میفهمی
خلاصه صبح بابا از شما میپرسید اجازه میدی بریم و راه افتادیم خوشبختانه اصلا اذیت نکردی و تقریبا تموم راه خواب بودی نزدیک شاهرود بابا جون و مامان جون و خاله ها حدود 40 کیلومتر اومدن دنبالت که متاسفانه همدیگه رو ندیدیم اخه خیلی دلشون برات تنگ شده بود و دیگه طاقت نداشتن
مامانی این رو بگم که تا دیدیشون لبای نازت و غنچه کردی و زدی زیر گریه اره جیگرم برات غریبه بودن حتی بغل من وقتی باهات صحبت می کردن هم گریه میکردی
خیلی دیدنی بود هر کی میومد همین کار رو میکردی دوست بابا عمو مهدی هم وقتی اومد باز غنچه کردی و زدی زیر گریه
خلاصه یک روزی این جوری بودی تا بهشون عادت کردی و دیگه خنده های نازت شروع شد
دیگه آخری ها موقع برگشتن صحبت هم میکردی موقع برگشتن هم ماشینمون خراب شد و یک روز دیگه هم موندیم و چهارشنبه حرکت کردیم
دخترم تاسوعا وعاشورا بود و من با هزار صلوات که تو سرمانخوردی چند دفعه ایی بردمت مسجد که حتی بهت یک زنجیر با نام حسین دادن بهت شام دادن (کی میشه غذا خور بشی عسلم)
راستی دیشب هم آقای رضایی همسایمون سه پرس غذا برامون آورد جوجمون رو هم حساب کرده
مامانی دیگه برای این پست بسه
در پناه خدا