مسافرت زمستانه
مامانی گفتم برات که بابایی و مامانی از شاهرود اومدن دقیقا همون روز بود که اولین بار گفتی بابا البته ب ب میگفتی فرداش جمعه ٤ تایی بدون بابایی راهی شاهرود شدیم حدود ٩ - ١٠ صبح راه افتادیم حدودا ٨- ٩ شب رسیدیم خدا رو شکر هوا خیلی خوب بود دخترم هم اذیت نکرد و راحت رسیدیم خاله منتظرت بودن بعد از سه ماه میدیدنت کارای جدید یاد گرفته بودی مهم ترینش راه رفتن بود که خاله ها ندیده بودن البته تقریبا هر روز چت می کنیم ولی خوب از نزدیک ندیده بودن کلی دلبری کردی مادربزرگ من هم اونجا بود برای دیدن تو اومده بود شب یلدا هم اونجا بودیم خونه مادربزرگ دعوت بودیم همه اونجا بودن شما هم نقل مجلس بودی بهت هر کاری میگفتن انجام می دادی و کلی همه رو می خندونی د...