رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

برای موش موشکم

مسافرت زمستانه

1392/10/22 12:39
717 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی گفتم برات که بابایی و مامانی از شاهرود اومدن دقیقا همون روز بود که اولین بار گفتی بابا البته ب ب میگفتی فرداش جمعه ٤ تایی بدون بابایی راهی شاهرود شدیم  حدود ٩ - ١٠ صبح راه افتادیم حدودا ٨- ٩ شب رسیدیم خدا رو شکر هوا خیلی خوب بود دخترم هم اذیت نکرد و راحت رسیدیم خاله منتظرت بودن بعد از سه ماه میدیدنت کارای جدید یاد گرفته بودی مهم ترینش راه رفتن بود که خاله ها ندیده بودن البته تقریبا هر روز چت می کنیم ولی خوب از نزدیک ندیده بودن کلی دلبری کردی مادربزرگ من هم اونجا بود برای دیدن تو اومده بود

شب یلدا هم اونجا بودیم خونه مادربزرگ دعوت بودیم همه اونجا بودن شما هم نقل مجلس بودی بهت هر کاری میگفتن انجام می دادی و کلی همه رو می خندونی دومین کلمه رو هم اونجا وقتی داشتی هندونه میخوردی گفتی خاله نسترن ازت پرسید چی می خوری و جوجه من هم گفت به به

این عکس هم مال همون شبه

یکی از اون کارای قشنگ اینه که وقتی بهت می گیم خوشگل بشین اینجوری می شینی

رقصیدنت الان حرف نداره کم کم باید بریم مسابقه دنس،.... پا قمبل و دستان از جمله جاهایی که تکون میدی تو رقصیدن البته باید مدیون دایی رضا باشی میدونی که دایی رضا یه پا رقاصه تو مجالس نباشه عروسی لطفی نداره

خیلی بیرونت نمیبردم چون میترسیدم سرما بخوری اربعین خونه دایی من حلیم داشتن اونجا پای دیگ برای همه از جمله جوجه خودم دعا کردم. فقط اونجا یک ساعتی بردمت و زود برگشتیم ولی از اونجایی که می گن از هر چی بترسی سرت میاد بالاخره سرما رو خوردی

یه کوجولو تب ابریزش بینی و سرفه های خیلی بد نتیجه سرما خوردگیت بود اخر هفته دوم بود که بابا احسان اومد وقتی دید سرفه میزنی گفت ببریمت دکتر

رفتیم دکتر انبوهی از داروها رو داد و من رو غصه دار حالا خدایا با هین همه دارو چیکار کنم اونم داروهایی که خیلی بد میخوری و همش یا استفراغ میکنی یا جیغ میزنی و میریزی

خلاصه روز اخری که میخاستیم بیابیم تازه یک کمی سرحال شدی چهل و هشتم هم بردمت خونه عمو محمد(عموی بابای من) که اصلا خوب نبود اون هم به خاطر مریضیت بود بد جوری سرفه میزدی هر کی یک چیزی میگفت یکی میگفت این رو بده یکی میگفت اون رو بده....

جونم برات بگه ١٢ دی بود که دیگه بلیط گرفتیم برگردیم با قطار یک کوپه هم گرفته بودیم توی راه برگشتن هم خدارو شکر اذیت نکردی و بیشتر خواب بودی فقط اون روز اصلا غذا نخوردی

این مسافرت هم مثل بقیه سفرها عمرش کوتاه بود هر چند ٢٠ روز طول کشید ولی در کنار عزیزان ٢٠ ماه هم کوتاه چه برسه به ٢٠ روز

بعد از اومدن ما هم مامانی بابایی خاله ها ودایی کلی دلتنگت شدن کلی هر روز باهات بازی میکردن کلی توی پتو تابت می دادن دایی عضو ثابت تاب تابت بود حتی یک شب توی تاب خوابت برد به حق چیزای ندیده اینم عکسش که من عاشقشمممممممممممممممم مثل عروسکایی فرشته من

این عکس هم مال روزای مریضیت بود ببین چه بی حال رو شونه بابا لم دادی جون دلم

 

خدایا به حرمت این ماه عزیز تموم بچه های مریض رو شفا بده.....امین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان هستی
21 دی 92 14:17
چقدر نازی خاله جونخدابراتون نگهش داره الاهی آمین
مامان موش موشک
پاسخ
مرسی خاله جونی خدا هستی جونی شما رو هم براتون نگه دار