رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

برای موش موشکم

خرید با اعمال شاقه

دیروز با دختری رفتیم خرید  برای اولین بار تصمیم گرفتیم با ماشین بریم بابا رو رسوندیم دانشگاه و با هم رفتیم به زور تو ماشین با انواع چیزا سرگرمت کردم تا بتونم رانندگی کنم زودتر هم رفتیم که خیابونا خلوت باشه اما از اونجایی که شماخواب ظهرت رو نکرده بودی تا از ماشین پیاده شدیم خوابت گرفت و بغل من خوابیدی صندلی رو خوابوندم و شما رو گذاشتم روش که بخوابیدی بعد از اون میخاستم ببرمت دکتر که تا رسیدیم دکتر بیدار شدی و شروع به اذیت کردی انقدر راه رفتی بازی کردی شلوغ کاری کردی تا اومدیم خونه انقدر خسته شده بودم که نگو این شد اولین بیرون رفتن من با دخمری
7 اسفند 1392

حرکت به سوی استقلال

دردونه من دیگه خودش از خواب بیدار میشه میاد پیش مامان وباباش خیلی باحاله همین جور در حال غر زدن و گریه کردن از تخت میای پایین و میای پیش ما اخ فدای اون استقلالت رونیا جونم دیگه این که غذا ها و مخصوصا چای رو خودت سعی میکنی بخوری میوه حتی پرتقال و لیمو رو به صورت چهار قاچ خودت میخوری و یک عالمه کارای دیگه اهان داشت یادم میرفت علاوه بر کلاه شلوارت رو هم سعی می کنی خودت بپوشی نمی دونی چقدر میخندیم به جای اینکه شلوار رو پات کنی پات رو تو شلوار میکنی یعنی انقدر پات رو میاری بالا تا بره توی شلوار خیلی خیلی خوشحال و گاها دلگیر میشم از این استقلالت چون دیگه کمتر به من احتیاج پیدا می کنی و به خودی خود از من دورتر اما  اگه از نظر کار هم...
2 اسفند 1392

چند تا خاطره جا مونده

سلام  گل گلی چند تا از کارات رو بگم که من و بابایی شاخ در اوردیم البته یکم مال قبل عذر تقصیر اولیش شهریورماه 92بود حدودا یک سال و دو ماه داشتی رفته بودیم شیر بخریم برگشتن میخاستی دبه پر از شیر رو بهت بدیم تا باهاش بازی کنی خوب مامانی نمیشد دیگه  دختر ما هم با من و باباش قهر کرد پشتت رو کرده بودی به ما و هر چی من وبابا صدات میزدیم  روت رو بر نمی گردونی و فقط خیابونا رو نگاه میکردی نمی دونی چقدر خندیدیم نیم وجبی قهر کردن هم بلدی ناقلا و ما نمی دونستیم دومی یک روز با مامانی و خاله نسرین چت می کردیم و تو داشتی سیب می خوردی مامانی بهت گفت به من بده تو هم دستت رو بردی جلوی لپ تاپ که بگیره و چون مامانی نگرفت تو هم کلی گریه کردی...
1 اسفند 1392

20 ماهگی

امروز 27 بهمن 92 سن رونیا بنا به تقویم سایت:یک سال و هفت ماه و3 روز و 6 ساعت و 41 دقیقه و 24 ثانیه بالاخره بعد از چند بار پست گذاشتن و پاک شدن تونستم بیام و بنویسم الان دخمری خوابه چون ساعت 7 صبح بیدار باش زده باباش هم دانشگاست و مامان با وجود خواب زیاد اومده تا اتفاقات این چند روز رو بنویسه  جمعه 25 بهمن 19 ماهگی دخترم تموم شد و وارد 20 ماهگی شد به سلامتی مامانی کلی کارای جدید یاد میگیری هر روز یکی دو روزه دویدن رو یاد گرفتی انقدر تند میری که بعضی موقع ها  میوفتی کلمه هم زیاد یاد گرفتی ولی علاقه شدیدی به پانتومیم داری و از کلماتی که یاد گرفتی به ندرت استفاده میکنی حتی من و بابا رو هم صدا نمیزنی و وقتی میخای صد...
27 بهمن 1392

اسفند 92

 دیگه کم کم داره اخرین ماه از اخرین فصل سال 92 از راه میرسه واین یعنی داره عید میشه مامان خیلی خیلی این روزا رو دوست داره پر از شادی و هیجان و کار و تلاشه من هم کمی از خونه تکونی رو کردیم بقیش رو هم منتظریم فرشا شسته بشن تو هم که عاشق این شلوغ بازی ها کلی کیف کردی با خونه تکونی ولی خدایی خیلی هم سخت نبود با وجود دست تنهایی من که عاشق این خونه تکونی هستم دیگه اگه خدا بخاد و این هوای کرمون گرم تر بشه میریم برای خرید عید که این یکی از همه بهتره و بیشتر حال میده امسال به لطف یزدان یکی از بهترین سالهای زندگی من وبابایی بود ان شالله سال دیگه هم اول برای تمامی مردم خانواده گل خودم و شوهرم و بعد برای خودمون هم سالی باشه بهتره از امسال ...
27 بهمن 1392

یک تجربه

دختر گلم به خاطر دوری از خاله ها و مامانی باید زود زود برات بنویسم چون اونا هر روز منتظر مطلب جدید و عکسای جدیدی ازت هستن بریم سراغ تجربه: چند وقتی بود که خیلی بدنت میخارید نه دونه ای بود نه چیزی فقط میخارید مخصوصا موقع شیر خوردن که حسابی عرق میکنی هر چی گشتیم علتش رو پیدا نکردیم نه از غذا بود نه چیز دیگه دکتر هم رفتیم که گفت چیز خاصی نیست خلاصه جمعه که رفتیم حموم بابا گفت شاید از شامپوش باشه این دفعه رو از شامپو بدن خودمون بزن و این ابی بود روی اتیش اخه شامپوت تموم شده بود و من این رو تازه گرفته بود البته اینم چیکو بود ولی طرحش با قبل فرق میکرد نمی دونم این تقلبی بود یا قبلی به هر حال ختم به خیر شد خدا رو شکر نمی دونی چه معظلی شده بود...
17 بهمن 1392

جمعه ایی که گذشت

روز جمعه 27 دی تصمیم گرفتیم بریم گردش و برف بازی اول از همه رفتیم سیرچ یکی از شهرهای اطراف کرمان کلی ادم اومده بودن اسکی هواش هم نسبتا خوب بود ما هم تماشاگر بودیم و چند تا عکسی هم انداختیم   بعد رفتیم ماهان و ناهار خوردیم این رستوران عشق نوی مامان چون پر از مرغابی هست تو هم کلی بهشون غذا دادی و کلی ذوق کردی دختر مهربون ممل من برگشتن این جا وایستادیم تا عکس بگیریم هر دفعه میخاستیم اینجا عکس بگیریم تو خواب بودی ولی این دفعه دیگه نخوابیدی کلی هم خاک بازی کردی و به زور سوار ماشینت کردیم من فدای خندهات همیشه بخندی ...
1 بهمن 1392

ماما.....ماما

موش موشی ما بالاخره گفت ماما 25 دی مصادف با تولد 18 ماهگی بود که اولین بار گفت البته اگه بهش بگی بگو نمی گه ولی دیشب با خودش  صد بار بابا ماما گفت وقتی هم بهش میگه جانم با سوز بیشتر و محکمتر میگه اخ که دلم غش میکنه دیشب بابایی می گفت اگه می دونستم بچه انقدر شیرینه زودتر یک نی نی می خریدیم  ولی خوب می دونی که نی نی گرونه ما هم پول نداشیم خوب خلاصه دیگه موقعش شده که بهش بگیم رونیا سرم رفت ...
26 دی 1392

دخترک 18 ماهه من

امروز ٢٥ دی ماه ٩٢ دخترک ناز و دوست داشتنی من ١٨ ماهش شد یعنی ١٨ ماه گذشت ١٨ ماهه که من مامان شدم یعنی ١٨ ماهه که خانواده ٢ نفره ما ٣ تفره شده ١٨ ماه خدایا با همه سختی ها ولی زود گذشت خیلی زود به اندازه چشم بر هم زدنی..... رونیای من کلی شیرین شده کلی خراب کاری میکنی که دو نمونه اش رو فقط دیروز انجام داده یکی عکس شناشنامه مامان بیچاره رو پاره کرده دومی هم سی دی رو به زور تو سی دی رام گذاشته که نه در میاد نه میره تو اما حرف زدنش کلمات بابا اب و به به و ا پر (الله اکبر)رو میگه و تا کسی ازش می پرسه کی زنگ زد میگه بابا یکی دو روزه یکی دو باری ماما گفت اما دیگه تکرار نکرد شده اون قصه ایی که عموش تعریف کرد: بابای به بچش میگه بگو بابا...
24 دی 1392