رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

برای موش موشکم

تولد دختر نازم رونیا

1391/4/29 0:25
587 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزک مامان قربونت بشم که دیگه طاقت نیاوردری و تو  36 هفته و یک روز قدم رو چشم ما گذاشتی

هیچ وقت فکر نمیکردم پست بعدی که برات میذارم تولدت باشه گلم تازه میخواستم بیام بگم برات از سختیهای این هفته های اخر دلبرکم بذار از اولش برات بگم

جمعه شب یکم دل و کمرم درد میکرد ولی فکر میکردم عادیه و چیزی نیست ولی با این حال به بابایی گفتم امروز یعنی شنبه رو نره سرکار و پیش ما بمونه اون هم نرفت میخواستم بعداز ظهر برم دکتر ولی چون شدید نبود نرفتم ولی دیگه شب به صورت انقباضی بود و شدید طوری که من اصلا نخوابیدم و تا صبح از پنجره بیرون رو تماشا میکردم کارگر شهرداری هم داشت کوچه ها رو تمیز میکرد .صبح بابایی که دید بیدارم و نشستم گفت بیا بریم بیمارستان

با هم رفتیم طوری درد داشتم که اگه تو پستی بلندی میرفتیم ناله میزدم رفتیم بیمارستان و با معاینه ماما گفت که درد زایمان هست وباید بستری بشی بهم گفت از انقباضات معلومه درد داری چرا ساکتی .از طرفی خوشحال بودم و از طرفی نگران که داری زود به دنیا میای دیگه دردای مامانی خیلی زیاد شده بود به دکترم زنگ زده بودن که بیاد بابایی هم دنبال کارهای پذیرش بود هم دنبال خبر کردن مامانی ها

مامان جون(مامان بابایی) وعمه شیرین اومدن بیمارستان بابایی به مامان من هم زنگ زده بود که بلیط بگیرین بیاین که نی نی داره به دنیا میاد مامانی و خاله نسرین هم به زور بی بلیط سوار شده بودن کلی هم مامانی گریه کرده بود و همش به عمه شیرین زنگ میزد و حال ما رو میپرسید.

حدود ساعت 9:30 بود که رفتم اطاق عمل طوری انقباض داشتم که نمیتونستم راه برم خانوم دکتر تو اطاق بود بعد از وصل کردن سوند و سرم ماسک بیهوشی  رو گذاشتن و همزمان دکتر بیهوشی سوالاتی میپرسید که بچه دختره یا پسر که دیگه چیزی نفهمیدم.دیگه چیزی از اتاق عمل یادم نیست فقط میدونم خیلی سرد بود و من همش میلرزیدم.  وقتی داشتم از اتاق عمل میاوردنم بیرون بابایی  میگفت خوبی ولی من فقط ازش میپرسیدم سالمه و وقتی میگفت اره باز از هوش میرفتم وفتی رفتم تو اتاق تو هم اونجا بودی خدای من فرشته نازنینم کنارم بود به جای تو دلم. اونجا بود که برای اولین بار بوست کردم و بهت گفتم دخترم خوش آمدی

این طوری شد دختر مامانی در روز یک شنبه 25 تیر ماه 1391 مطابق با 25 شعبان در ساعت 9:45 دقیقه صبح در بیمارستان راضیه فیروز شهر کرمان متولد شد

وزن :2550 گرم              قد :47 سانت              دور سر: 31 سانت

زن عمو و عمو ایمان و عمو محسن و سروش همگی بودن مامانی و خاله نسرین هم فردا رسیدن و برای اولین بار جوجه ما رو دیدن نزدیکای ظهر هم مرخص شدیم و باهم اومدیم خونه

اما سوپرایز دختری برای بابا و مامانش چی بود این بود که تو سالگرد هفتمین ازدواج مامان و بابا شد بهترین کادویی که مامان و بابایی گرفتن اون هم با هم 

خدا جونم نمی دونم چه جوری شکر کنم خیلی هدیه زیبایی بود مرسی خدا جونم به خاطر تمام چیزهایی که به ما ارزانی داشتی به خاطر این فرشته ایی که اینقدر کوچیک هست که ادم عشق میکنه اون دست وپای کوچیکش رو تو دست میگیره

حالا عکست رو میزارم عزیزم الان تو 4 روز و چند ساعتی سن داری و با ارامش کنار من لالا کردی خیلی دیگه برات خبر دارم که بعدا مینویسم راستی مامانی شناسنامت رو هم گرفتیم  و بالاخره اسم نازنینت شد رونیا

ولی مامانی خیلی غافلگیر کننده بود و ناگهانی ولی خوشحالم که سالمی دوست دارم هوارتا

گاهی نگات میکنم میگم تو بودی تو دل من تکون میخوردی باهات صحبت میکردم ازت میخواستم برامون دعا کنم و خوشحال میشم که الان کنارمی 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان هانا
29 تیر 91 17:23
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای تبریک می گم خانومی خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم طوری که اشکام دراومد.چه یهو و بی سر و صدا.قدمش خیر باشه برات واسه منم حتما دعا کن که نی نیم سالم و سر وقت بیاد.ببوسششششششششششش و از این لحظات لدت ببر.بازم می گم خیلی خوشحال شدم


مرسی عزیزم ان شاالله هانا جونی سالم و به وقت میاد بغلت،ممنون بازم