شکار لحظه های زندگی رونیا دختر نازم
سلام نانازی
عسل مامان امروز ١٥ آبانماه ٩١ هست و جیگر مامان ٣ ماه و ٢١ روز سن داره بنا به تقویم سایتت با وزن ٦.٥ کیلو دور سر ٤٠ سانت و قد ٥٧ نیم وجبی من
عزیزم حرفهای خصوصی زیادی دارم که تو یک پست دیگه برات مینویسم ولی الان بزار از قشنگیهای زندگی با تو بودن بنویسم
خیلی ناز و خانوم شدی بالاخره قسمت شد بریم شاهرود و ١٠ روزی بمونیم اما دیگه برای عروسی دختردایی ام معصوم نشد بریم که از همین جا براش آرزوی خوشبختی میکنم برگشتن هم مامانی اومد همراهمون و یک هفته ایی هم کرمان موند و امروز رفت که جاش خیلی خالیه عزیزم.مامانی خنده های نازی میکنی که دل همه رو میبره مخصوصا دل بابابزرگت و مامان بزرگت که بعد از دو ماه در سن سه ماهگی دیدنت و میگفتن خیلی عوض شدی وقتی میخاستیم برگردیم بابایی (بابای مامانی)میگفت معلوم نیست دفعه دیگه کی ببینیمت نمیدونی چقدر دوست داشت صبح ساعت ٥ میومد و تو رو میبرد پیش خودش همین طور خاله خیلی دوست دارن
راهمون خیلی دوره دخترم و نمیدونم تا کی باید اینجا زندگی کنیم بیخیال مامانی بذار از قشنگی ها برات بگم الان ناناز من بیدار و دستهای قشنگ و کوچیکش تو دهنش تازگی ها این حرکتای ناز رو یاد گرفتی دیگه نگاهات به من عوض شده و معلوم میشه من رو میشناسی.رونیا جونم زمانی بود با خودم میگفتم چه جوری مامان باباها با کوچکترین کارهای بچه هاشون اینقدر ذوق می کنن و حالا معنیش رو میفهم
الان حتی با نگاه کردنات جوری ذوق میکنیم که انگار خدا دنیا رو به ما داده مثل امروز که از رو متکا برگشتی و حالت چهار دست و پا گرفتی دو سه روزی هست که خیلی صحبت میکنی و بیشتر شبیه غرغر کردنه
الان هم داری تلویزیون میبینی و آهنگ اندی رو گوش میدی و میخ شدی عکسای نازی هم ازت گرفتم به همین خاطر اسم این پست رو گذاشتم شکار لحظه ها
راستی پریروز عید غدیر بود و شما سید کوچولوی جدید خانواده بودی عیدت مبارک
بازم حرف دارم نازم ولی بعدا برات مینویسم در پایان هم عکسات رو میزارم
در پناه خدا گلم
بقیه در ادامه مطالب