رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

برای موش موشکم

سلام 22 ماهگی

خدا رو شکر 21 ماهگی رونیا جونم هم امروز به پایان رسید و دخترکم وارد بیست و دومین ماه از زندگی خودش شد بی نهایت بار خدا رو شکر می کنم پیشرفت زیادی تو حرف زدن نداره فقط هر چی می گیم یه جوری تکرار می کنه که فقط خودمون می فهمیم تنها کلمه ایی که درست به جا و با شدت و تن صدای بلند می گه کلمه ددر که دخترم عاشقش هست هر کی لباس یا جوراب بپوشه سریع بهش می گه ددر؟ اونم با لحن سوالی... دیگه این که چند روزی باز درگیر دکتر بودیم به خاطر راه رفتنت یک کم پات رو بد میزاری مجبور شدیم انواع دکتر ببریمت از ارتوپد گرفته تا دکتر توزادان دکتر نیک نفس بعد از کلی عکس از پا ودست بالاخره خدا رو شکر گفتن مشکلی نیست برای اطمینان هم امپول d3 زدیم که گریه کردی زیا...
25 فروردين 1393

نوروز 93

یه سلام نو و تازه به همه به دختر گلم سال نو همگی مبارک باشه ارزو دارم تو این سال اسب تموم ارزوهای قشنگتون سوار بر اسب زود زود برسه به مقصد بالاخره با تلنگر خاله نسترن وقت شد بیام بنویسم تعطیلات خود را چگونه گذراندیم؟؟؟؟(یاد دوران مدرسه بخیر) خوب نوروز امسال هم مثل سال پیش رفتیم شاهرود و این بار هم بابایی مهربون زحمت بردنمون رو کشید سال تحویل ساعت 8 و خورده ایی بود بلافاصله بعد از تحویل سال بابا احسان زنگ زد و تبریک گفت  اون لحظه فقط دعا بود که می تونستم انجام بدم بعد از تحویل سال رفتیم خونه مادربزرگ اونجا همگی جمع بودن عمه طاهره عمو علی و عمه حبیبه البته عمه صدیق به خاطر کسالت مادرشوهرش نتونست بیاد و امسال ما ندیدیمشون ...
23 فروردين 1393

سفر شمال

روز 9 فروردین با عمو مهدی یکی از دوستان بابا راهی شمال شدیم از جاده کیاسر برای اولین بار بود از این جاده میرفتیم واقعا قشنگ بود هوا هم عالی بهار بهاری بود به معنای واقعی توی راه یک جا نگه داشتیم ناهار خوردیم از قضای روزگار اونجا پر بود از گوسفند و مرغ و هر انچه که رونیا علاقه داشت این بود که دوست نداشتی بریم با هزار دوز و کلک سوار ماشن شدی 50 کیلومتری رد شده بودیم از اونجا که عمو مهدی گفت موبایلش رو اونجا جا گذاشته و مجبور شدن برگردن ما هم خیلی اروم شروع به رفتن کردیم تا اونا برسن توی راه یک جای دیگه نگه داشتیم که امامزاده بود تاب داشت تو  کلی تاب بازی کردی چایی خوردیم و باز راه افتادیم حدود ساعتای 5 -6 بود که رسیدیم  ساری و بعد ...
23 فروردين 1393

چهارشنبه سوری 93

دخترکم چند روزی که اومدیم شاهرود بابایی اومد دنبالمون و با بابایی و دایی رضا اومدیم شاهرود البته بابا احسان نیومده و امسال سال تحویل پیشمون نیست (قسمت بد ماجرا) اما چهارشنبه سوری خوبی بود مثل سال های قبل بچه های دایی و دایی و محمود اقا و خانواده بودن جمعمون جمع بود فقط بابا احسان کم بود کلی چیزای خوشمزه خوردیم باقله ،اش ، سالاد الویه و...... اتیش رو هم دایی رضا و مهرداد دوست دایی بر پا کردن اما چیزی که نزاشت مثل هر سال خوش بگذرونیم مریضی زن دایی من بود که باید بره تهران بستری شه که با توجه به تعطیلات بلاتکلیف هستن خدا همه مریض ها رو این دمه عیدی شفا بده الهی امین عکسای خوشگلت هم بعدا میزارم چون اینجا نمیشه چهارشنبه سوری همگی مبارک ...
23 فروردين 1393

اخرین روز سال92

دختر من  امروز ٢٨ اسفند ٩٢ هست اخرین ساعاتسال هم به سرعت در گذرن برای همه سالی پر از شادی  سلامتی و سعادت ارزومندم و مخصوص مخصوص  برای دختر گلم اولین  دعای امسالم هم مثل  سال پیش  سلامتی رونیای عزیزم و تموم بچه ها و انسان هاست روزگار بر همه خوش سال نو مبارک  ...
28 اسفند 1392

اولین عروسی رفتن موش موشی

٢١ اسفند بنا به تقویم سایت 1 سال و هفت ماه و27 روز اولین عروسی بود که دخترم رفت البته عروسی های دیگه ایی هم شاهرود دعوت بودیم عروسی اقوام نزدیک هم بود که به دلیل دوری راه و مسافت 1500 کیلومتری نشد که بریم این شد که دیشب عروسی دوست بابایی شد اولین عروسی که طلا خانوم تشریف می برن توی راه خانوم مثل همیشه خوابیدن وقتی رسیدیم بیدارت کردم چون از صبح بهت می گفتم میخایم بریم عروسی نانای کنی این بود که وقتی بیدار شدی تا بهت گفتم رونیا عروسی و عمه شیرین سریع بیدار شدی و اصلا بد اخلاقی نکردی فقط تا یک ساعت اول تو شوک بودی که اینجا کجاست چرا همه می رقصن کلی هم نی نی دیدی اونجا اما قسمت جالبش بعد این یک ساعت بودی که دیگه می رقصیدی با بچه ها بازی ...
22 اسفند 1392

خواب

دیشف خوابم نمی برد اومدم پای اینترنت دختری و باباش لالا کرده بودن وقتی رفتم بخوابم با این صحنه مواجهه شدم فقط تا تونستم خدا رو شکر کردم که به موقع خوابم گرفت و اومدم بخوابم خدایا ممنون که هوامونو داری ...
20 اسفند 1392