رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

برای موش موشکم

تعطیلات آخر هفته و سفر به بم

پنج شنبه و جمعه آخر آبان (30 آبان و 1 آذر)بود که تصمیم گرفتیم بریم بم برای گردش 5 شنبه صبح ساعت 7 راه افتادیم و 2 ساعت بعد رسیدیم اول رفتیم مهمان سرا راه آهن که بابا هم یه کم کار داشت کاراش رو که انجام داد رفتیم تو شهر برای ناهار مهمانسرا جهانگردی ناهار خوردیم و برگشتیم بازدید از ارگ رو گذاشتیم برای بعداز ظهر بعد از کمی استراحت ولی مگه خانم گذاشت آب و هوای بم کلی بهت ساخته بود و کلی انرژی داشتی و یک لحظه نمی نشستی چه برسه بخوابی(البته خانم خانما طول مسیر رو خواب تشریف داشتن) بعداز ظهر رفتیم ارگ وای که چقدر زیبا بود ولی حیف و صد حیف که زلزله حسابی خرابش کرده بود بعد از اون هم توی شهر گشتی زدیم رفتیم بازار وارد یک پاساژ شدیم تازه اونجا بود...
10 آذر 1392

اومدن بابا جون

دخترکم بابا جونی پریروز یک شنبه چند ساعتی اومدن پیشمون و کلی خوشحالمون کردن اره مامان این همه راه از شاهرود فقط چند ساعت پیش ما بودن و رفتن کلی هم برا ما و هم برای دختری سوغاتی اوردن سوغاتی های مامانی رو هم از مشهد برامون اوردن دستشون درد نکنه اینم عکس عروسک خوشکل دخترم سوغاتی بابایی اینم سوغاتی مامانی برای دخترم   یک دنیا ممنون بابا و مامان گلم  ...
28 آبان 1392

بیداری شبانه

رونیا مامانی میدونی حداقل چند بار در شب بیدار میشی و شیر میخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کم کم بیدارشی 7 -8 باره اره دخترم هم خودت اذیت میشی هم مامان رو کلافه میکنی نمیدونم سیر نمیشی که اینقدر بیدار میشی یا میخای مامان بیچاره رو اذیت کنی صبح هم که خانوم 7 صبح بیدار باش میزنن حالا من رو بگو انقدر خوابم میاد که نگو تازه بیدار شدن همانا و بازی کردن با دختری و خونه رو متر کردن همانا اینقدر از صبح تا شب راه میری که به زور باید 5 دقیقه بشونیمت رو زمین. حتی اجازه صبحانه و ناهار و شام خوردن هم به من و بابایی نمیدی باید همش دنبالت باشیم که مبادا زمین نخوری خلاصه امروز اومدم از اذیت هات بنویسم نمی دونم با این اوضاع چطور میخام تو رو از شیر بگیریم فکر کن یک س...
28 آبان 1392

تاتا تی تی

رونیای من رسما از شنبه 11 آبان 92 در سن یک سال و سه ماه و 16روزگی (15 ماه و 16روز)دیگه مستقلا راه میره دیگه حتی اجازه نمیده مواظبش باشیم برعکس چند روز پیش که به هیچ عنوان دستمون رو ول نمی کرد طفلی بچم چقدر هم زمین میخوره   خدا جون به فرشته هات بگو مواظب گل من هم باشن مسپارمش به خودت پ.ن: رونیا از لحاظ حرف زدن و راه رفتن به باباش رفته چون مامانش 11 ماهگی راه افتاده و دوازده ماهگی حرف زده بگین ماشالله  پروژه حرف نزدن رونیا هم همچنان پابر جاست باباش دو سالگی حرف زده خدایا دلمون لک زدن برا یه کلمه گفتنش اینم چند تا عکس       این کار رو معمولا بعد از پی پی کردن انجام ...
15 آبان 1392

سید کوچولوی ما عیدت مبارک

رونیا السادات ما امسال دومین عید غدیر رو پیش ما بود و با بودنش کلی شادی و انرژی توی این روز عید به ما هدیه داد مرسی عزیز دلم امیدوارم و از خدا میخام جدت همیشه و در همه حال شفیعت باشه گلکم امسال عید رو خونه مامانی بویدم و تا شب اونجا موندیم فردا هم مامانی مهمون داشت وباز از صبح تا شب اونجا بودیم شما هم که هی آتیش می سوزوندی و هر چی از خانومی و دلبریهات بگم کم گفتم زیاد نمی گم تا چشم نخوری اینم عکسای عید غدیر 92   ...
4 آبان 1392

به روایت تصویر

اینم از شطنت های گل دختر در 15 ماهگی به روایت تصویر اینجا تو اتاق خودت تمام وسایل این طبقه رو میریزی پایین اینجا هم دخترم در حال عبادت هست دست به دیوار برای یادگیری راه رفتن روشن وخاموش کردن چراغ یکی از سرگرمی هات هست همچنین تلفن بازی کابینت ها هم در امان نیستن آهنگ مورد علاقه قرتی خانوم ای جونم سامی بیگی ...
4 آبان 1392

اولین فال حافظ

مامانی ببین اولین فالی که برات گرفتم چقدر زیبا در اومد و چقدر پر معنی بود آیا که در میکده‌ها بگشایند               گره از کار فروبسته ما بگشایند    اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند      دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند    به صفای دل رندان صبوحی زدگان     بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند    نامه تعزیت دختر رز بنویسید              تا همه مغبچگان زلف دوتا بگش...
27 مهر 1392

دختر بابا

خدایی شما قضاوت کنید این دختر بابایی نیست       البته عکس ها مال خیلی وقت پیش بود تازه باباش میگه تا چند روز دیگه حرف میزنه و اولین کلمه ایی هم که میگه بابا هست خدایا شکرت تنهامون نذار ...
25 مهر 1392