رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

برای موش موشکم

20 ماهگی

امروز 27 بهمن 92 سن رونیا بنا به تقویم سایت:یک سال و هفت ماه و3 روز و 6 ساعت و 41 دقیقه و 24 ثانیه بالاخره بعد از چند بار پست گذاشتن و پاک شدن تونستم بیام و بنویسم الان دخمری خوابه چون ساعت 7 صبح بیدار باش زده باباش هم دانشگاست و مامان با وجود خواب زیاد اومده تا اتفاقات این چند روز رو بنویسه  جمعه 25 بهمن 19 ماهگی دخترم تموم شد و وارد 20 ماهگی شد به سلامتی مامانی کلی کارای جدید یاد میگیری هر روز یکی دو روزه دویدن رو یاد گرفتی انقدر تند میری که بعضی موقع ها  میوفتی کلمه هم زیاد یاد گرفتی ولی علاقه شدیدی به پانتومیم داری و از کلماتی که یاد گرفتی به ندرت استفاده میکنی حتی من و بابا رو هم صدا نمیزنی و وقتی میخای صد...
27 بهمن 1392

اسفند 92

 دیگه کم کم داره اخرین ماه از اخرین فصل سال 92 از راه میرسه واین یعنی داره عید میشه مامان خیلی خیلی این روزا رو دوست داره پر از شادی و هیجان و کار و تلاشه من هم کمی از خونه تکونی رو کردیم بقیش رو هم منتظریم فرشا شسته بشن تو هم که عاشق این شلوغ بازی ها کلی کیف کردی با خونه تکونی ولی خدایی خیلی هم سخت نبود با وجود دست تنهایی من که عاشق این خونه تکونی هستم دیگه اگه خدا بخاد و این هوای کرمون گرم تر بشه میریم برای خرید عید که این یکی از همه بهتره و بیشتر حال میده امسال به لطف یزدان یکی از بهترین سالهای زندگی من وبابایی بود ان شالله سال دیگه هم اول برای تمامی مردم خانواده گل خودم و شوهرم و بعد برای خودمون هم سالی باشه بهتره از امسال ...
27 بهمن 1392

یک تجربه

دختر گلم به خاطر دوری از خاله ها و مامانی باید زود زود برات بنویسم چون اونا هر روز منتظر مطلب جدید و عکسای جدیدی ازت هستن بریم سراغ تجربه: چند وقتی بود که خیلی بدنت میخارید نه دونه ای بود نه چیزی فقط میخارید مخصوصا موقع شیر خوردن که حسابی عرق میکنی هر چی گشتیم علتش رو پیدا نکردیم نه از غذا بود نه چیز دیگه دکتر هم رفتیم که گفت چیز خاصی نیست خلاصه جمعه که رفتیم حموم بابا گفت شاید از شامپوش باشه این دفعه رو از شامپو بدن خودمون بزن و این ابی بود روی اتیش اخه شامپوت تموم شده بود و من این رو تازه گرفته بود البته اینم چیکو بود ولی طرحش با قبل فرق میکرد نمی دونم این تقلبی بود یا قبلی به هر حال ختم به خیر شد خدا رو شکر نمی دونی چه معظلی شده بود...
17 بهمن 1392

جمعه ایی که گذشت

روز جمعه 27 دی تصمیم گرفتیم بریم گردش و برف بازی اول از همه رفتیم سیرچ یکی از شهرهای اطراف کرمان کلی ادم اومده بودن اسکی هواش هم نسبتا خوب بود ما هم تماشاگر بودیم و چند تا عکسی هم انداختیم   بعد رفتیم ماهان و ناهار خوردیم این رستوران عشق نوی مامان چون پر از مرغابی هست تو هم کلی بهشون غذا دادی و کلی ذوق کردی دختر مهربون ممل من برگشتن این جا وایستادیم تا عکس بگیریم هر دفعه میخاستیم اینجا عکس بگیریم تو خواب بودی ولی این دفعه دیگه نخوابیدی کلی هم خاک بازی کردی و به زور سوار ماشینت کردیم من فدای خندهات همیشه بخندی ...
1 بهمن 1392

ماما.....ماما

موش موشی ما بالاخره گفت ماما 25 دی مصادف با تولد 18 ماهگی بود که اولین بار گفت البته اگه بهش بگی بگو نمی گه ولی دیشب با خودش  صد بار بابا ماما گفت وقتی هم بهش میگه جانم با سوز بیشتر و محکمتر میگه اخ که دلم غش میکنه دیشب بابایی می گفت اگه می دونستم بچه انقدر شیرینه زودتر یک نی نی می خریدیم  ولی خوب می دونی که نی نی گرونه ما هم پول نداشیم خوب خلاصه دیگه موقعش شده که بهش بگیم رونیا سرم رفت ...
26 دی 1392

دخترک 18 ماهه من

امروز ٢٥ دی ماه ٩٢ دخترک ناز و دوست داشتنی من ١٨ ماهش شد یعنی ١٨ ماه گذشت ١٨ ماهه که من مامان شدم یعنی ١٨ ماهه که خانواده ٢ نفره ما ٣ تفره شده ١٨ ماه خدایا با همه سختی ها ولی زود گذشت خیلی زود به اندازه چشم بر هم زدنی..... رونیای من کلی شیرین شده کلی خراب کاری میکنی که دو نمونه اش رو فقط دیروز انجام داده یکی عکس شناشنامه مامان بیچاره رو پاره کرده دومی هم سی دی رو به زور تو سی دی رام گذاشته که نه در میاد نه میره تو اما حرف زدنش کلمات بابا اب و به به و ا پر (الله اکبر)رو میگه و تا کسی ازش می پرسه کی زنگ زد میگه بابا یکی دو روزه یکی دو باری ماما گفت اما دیگه تکرار نکرد شده اون قصه ایی که عموش تعریف کرد: بابای به بچش میگه بگو بابا...
24 دی 1392

مسافرت زمستانه

مامانی گفتم برات که بابایی و مامانی از شاهرود اومدن دقیقا همون روز بود که اولین بار گفتی بابا البته ب ب میگفتی فرداش جمعه ٤ تایی بدون بابایی راهی شاهرود شدیم  حدود ٩ - ١٠ صبح راه افتادیم حدودا ٨- ٩ شب رسیدیم خدا رو شکر هوا خیلی خوب بود دخترم هم اذیت نکرد و راحت رسیدیم خاله منتظرت بودن بعد از سه ماه میدیدنت کارای جدید یاد گرفته بودی مهم ترینش راه رفتن بود که خاله ها ندیده بودن البته تقریبا هر روز چت می کنیم ولی خوب از نزدیک ندیده بودن کلی دلبری کردی مادربزرگ من هم اونجا بود برای دیدن تو اومده بود شب یلدا هم اونجا بودیم خونه مادربزرگ دعوت بودیم همه اونجا بودن شما هم نقل مجلس بودی بهت هر کاری میگفتن انجام می دادی و کلی همه رو می خندونی د...
22 دی 1392

اولین برف زمستونی

خدایا کرمان و این همه برف چنین برفی اخرین بار ١٧ دی ٥١ اومده بود و حالا پس از ٤١ سال دقیقا همون روز همون قدر زیاد دخترمون رو بردیم برف بازی تو کوچه نمیدونی چه خبر بوذ ادارات و مدارس هم تعطیل معرکه بود. توی تراس هم ادم برفی درست کردیم. ولی از شما چه پنهون بعد از اومدن تو خونه دوباره ابریزش دختری شروع شد اینم عکسای زیبای یک روز برفی دخترم چون دستکش نداشت مجبور شدیم دستکشای نوزادیش رو بپوشه هه هههههههههه اینم رونیا و ادم برفی پشت ویترینش اینجا هم رفتیم رو پشت بوم و کلی کیف کردیم  دختر من فقط راه رفتن تو برفا رو دوست داشت واصلا به برفا دست نمیزد این عکس هم از پنجره خونه گرفتیم چقدر زیباست خدایا شکر...
21 دی 1392