رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

برای موش موشکم

اولین شب یلدا با حضور دخمری

آره نانازی پارسال شب یلدا تازه چند روزی بود فهمیده بودم مهمون دلم شدی و امسال یلدا مهمون آغوشم امسال خونه مامانی (مامان بابا) بودیم ولی امان از این حس غریبگی شما که نزاشتی مامان هیچ کار کنه تازه شام هم نتونستم درست بخورم و شما همش بهونه گیری میکردی البته یک خورده بیحال بودی ولی خدا رو شکر اومدیم خونه دیگه حالت خوب شد دخترم یلدا رو بهت تبریک میگم و امیدوارم یلداهای زیادی رو تجربه کنی راستی یادته وقتی تو شیکمم بودی ازت خواستم برا خاله نسترن دعا کنی امتحان وکالت قبول بشه اره مامانی قبول که شد هیچی تازگی ها دفتر هم زده و برا خودش خانوم وکیلی شده از اینجا بهش تبریک میگم و ارزوی موفقیت براش دارم خاله نسرین هم داره ارشد میخونه دخترم خاله ...
3 دی 1391

رونیا بزرگ میشود

گل مامان امروز 17 آذر 91 در سن 4 ماه و 23 روزگی  وقتی صبح بهش گفتم بریم ددر دیدید بوق بوق با صدای بلند خندید تا حالا این احساس رو نداشتم خیلی خیلی .... زیبا بود ما هم دخترمون رو بردیم ماهان و باغ شاهزاده رو نشونش دادیم و شب هم دندونی شو از دستم گرفت و تو دهنش گذاشت بمیرم برات چند روزی که لثه هات میخاره و با دستات میخاری وقتی من برات میخارم خیلی خوشت میاد دلبرم امیدوارم زیاد اذیت نشی و زود دندون در بیاری تا بهت غذا بدم تازه میخام برات جشن دندونی بگیرم
17 آذر 1391

سفر دوم و بازهم شاهرود و آغاز حس غریبگی

رونیا مامان دنیای من بازم سلام خوبی دخترم گلم اره بازم رفتیم شاهرود چیکار کنیم وقتی مامانت اهل اونجاست و هوا سرده دیگه کجا میتونیم بریم مسافرت البته این بار با ماشین خودمون بودیم و سه نفری از تاریخ پنج شنبه 2/9/91 تا چهارشنبه 8/9/91 البته مامانی میخاستیم چهارشنبه شب حرکت کنیم بریم یزد بخوابیم بقیه راه رو پنج شنبه بریم که شما دختر مامان چهارشنبه وقتی همه وسایل رو جمع کردیم و آماده حرکت شدیم شروع کردی یه گریه کردن جیغ میکشیدی نمیدونم یک دفعه چیت شده بود ما هم قید سفر شبانه رو زدیم و گذاشتیم برا فردا صبح البته هوا خیلی مه گرفته بود و این گریه شما رو گذاشتیم به حساب حکمت هر چی باشه شما فرشته ایی و از ما بهتر این چیزا رو میفهمی خلاصه صبح ...
16 آذر 1391

احساسات مادرانه زیباترین حس دنیا

نازگلکم سلام سلام صد تا سلام دختر ناز مامان میخام برات از حس هایی بگم که توصیفش هم قشنگه چه برسه به درکش اره مامانی وقتی دراز کشیدی و خوابت میاد ولی با چشمای بازت منو تو اشپزخونه دنبال میکنی و نمیخابی تا وقتی که بیام کنارت و دستی روی سرت بکشم بعد یک دفعه چشمات بسته میشن انگار نه انگار که تا دو ثانیه پیش بیدار بودی انگار دنیا رو به من دادن وقتی بغلت میکنم محکم دستامو لباسمو میچسبی دیگه چی میتونم از خدا بخوام به غیر از سلامتیت اره دخترم خیلی قشنگن امیدوارم و از خدا میخام این احساس قشنگ رو به همه خانم ها و دختر قشنگم هدیه بده که در این صورت بزرگترین نعمت رو دارن و باید تا آخر عمر شاکرش باشن پس خدایا شکرت شکرت شکرت.......... ...
16 آذر 1391

ناگفته هایی از سفر به شاهرود

نازگلم بازم سلام اومدم ناگفته هایی رو برات از اولین سفر تفریحیت برات بگم دردونه مامانی اول اینکه بابا جونی جلوی قدم مبارک شما گوسفند کشتن که از همین جا ازشون خیلی تشکر میکنم حتی پول سفر هواپیما رو هم دادن تا ما زود به زود بریم پیششون ممنون بابای عزیزم دوم اینکه خیلی ها اومدن دیدنت گلم همشون هم اولین بار بود شما رو میدیدن و چیزی که خیلی توجه شون رو جلب میکرد در نگاه اول اون مژه های ناز و بلند و فر داده خدایی شما بود ماشاالله هزار ماشاالله مامان چشم دشمنات کور دختر قشنگم  یک چیزی که برام خیلی با ارزش بود کادویی بود که از معلم پیش دانشگاهیم  گرفتم به مناسبت تولد شما که خیلی ارزش داشت برام معلمی که 10 سال پیش معلمم بود و الان م...
20 آبان 1391

شکار لحظه های زندگی رونیا دختر نازم

سلام نانازی عسل مامان امروز ١٥ آبانماه ٩١ هست و جیگر مامان ٣ ماه و ٢١ روز سن داره بنا به تقویم سایتت با وزن ٦.٥ کیلو دور سر ٤٠ سانت و قد ٥٧ نیم وجبی من عزیزم حرفهای خصوصی زیادی دارم که تو یک پست دیگه برات مینویسم ولی الان بزار از قشنگیهای زندگی با تو بودن بنویسم خیلی ناز و خانوم شدی بالاخره قسمت شد بریم شاهرود و ١٠ روزی بمونیم اما دیگه برای عروسی دختردایی ام معصوم نشد بریم که از همین جا براش آرزوی خوشبختی میکنم برگشتن هم مامانی اومد همراهمون و یک هفته ایی هم کرمان موند و امروز رفت که جاش خیلی خالیه عزیزم.مامانی خنده های نازی میکنی که دل همه رو میبره مخصوصا دل بابابزرگت و مامان بزرگت که بعد از دو ماه در سن سه ماهگی دیدنت و میگفتن خ...
15 آبان 1391

خداحافظ سه ماهگی و آغاز چهار ماهگی

سلام عزیز دل مامانی خیلی حرف برا گفتن دارم البته اگه شما اجازه نوشتن بدی مامانی الان جوجه سه ماهه من لالا کرده امروز یک شنبه 23 مهر 91 هست و سه شنبه گل مامان سه ماهش تموم میشه و وارد 4 ماهگی میشه ان شاالله 100 ساله بشی مامانی این رو بگم که خیلی خانوم تر شدی کمتر اذیت میکنی و حدود نیم ساعتی روی زمین میخابی یه چیز دیگه که من وبابایی باهاش کیف میکنیم اینه که برامون بی صدا میخندی و میخای صحبت کنی یعنی دهنت رو باز میکنی یک کار دیگه هم بلدی خودت رو لوس میکنی لب های نازت رو غنچه میکنی  عزیزکم من دانشگاه قبول شدم و چهارشنبه ها کلاس دارم تو پیش مامانی(مامان بابا) میمونی وقتی از دانشگاه میام بهت میگم سلام مامانی لبات رو غنچه میکنی...
23 مهر 1391

خاطرات نوزادی

دردونه مامانی سلام عزیز دلم کوچولوی نازم میبینی چقدر دیر دیر میام مگه جنابعالی اجازه می دید الان هم رو پام لالا کردی و من یک دستی مینویسم قربونت بشم دایی رضا میگه ... به زمین حساسیت داره بزرگ شدی بهت می گم جای خالی چیه داری گریه میکنی بعدا دوباره میام فعلا  اینم چند تا عکس از فینگیلمون   ...
8 مهر 1391

نزدیک شدن به دو ماهگی

عزیز دل مامان هستی مامان خوبی جیگرم؟ الان که دارم برات مینویسم داری تو بغل من شیر میخوری میخام برات از این دو ماهی که از تولد نازنینت میگذره بگم روزهای زیبایی رو نداشتم اون هم به خاطر مریضیت بود گلم امیدوارم زود سلامتیت رو به دست بیاری تا غصه ی دیگه ایی توی دنیا نداشته باشم اره عزیزم ولی بودنت خیلی زیباست طوری که وقتی میخابی من و بابا دوست دارم بیدارت کنیم تا حوصلمون سر نره کارهای زیبایی یاد گرفتی مامانی این که با چشمهای زیبات من و بابایی رو دنبال میکنی به صدای جغجغه هات عکس العمل نشون میدی و ساکت میشی و یکی دو باری غلت زدی گردنت رو هم بعضی وقتها بالا نگه میداری و چون هنوز کاملا نمیتونی یک دفعه میندازی قربون این کارهای قشتگت مامانی ا...
17 شهريور 1391