اما جریان گوش و سوراخ کردنش به کجا ها که نکشید روز جمعه تصمیم گرفتیم گوشواره ها رو در بیاریم و طلاهای خودت رو بپوشیم نمیدونی به چه مکافاتی در آوردیم بابا دست ها و سرت رو چسبید ومن هم با هزار بسم االله در آوردم بماند که چقدر گریه کردی اما درآوردن همانا و اجازه ندادن برا پوشیدن گوشواره های خودت همانا..... دیگه انقدر گریه کرده بودی که من وبابا تصمیم گرفتیم عطای سوراخ کردن گوش رو به لقاش ببخشیم تنها چیزی که این وسط موند اون گریه های مظلومانت بود که کلی دلمون رو کباب کرد الان چند روزی گذشته و کم کم داره سوراخاش بسته میشه ولی همچنان اجازه نمی دی دست به گوشات بزنیم البته دلیل محکمی که تونست قانعم کنه که این اذیت ها رو بی سران...