رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

برای موش موشکم

خاطرات نوزادی

دردونه مامانی سلام عزیز دلم کوچولوی نازم میبینی چقدر دیر دیر میام مگه جنابعالی اجازه می دید الان هم رو پام لالا کردی و من یک دستی مینویسم قربونت بشم دایی رضا میگه ... به زمین حساسیت داره بزرگ شدی بهت می گم جای خالی چیه داری گریه میکنی بعدا دوباره میام فعلا  اینم چند تا عکس از فینگیلمون   ...
8 مهر 1391

نزدیک شدن به دو ماهگی

عزیز دل مامان هستی مامان خوبی جیگرم؟ الان که دارم برات مینویسم داری تو بغل من شیر میخوری میخام برات از این دو ماهی که از تولد نازنینت میگذره بگم روزهای زیبایی رو نداشتم اون هم به خاطر مریضیت بود گلم امیدوارم زود سلامتیت رو به دست بیاری تا غصه ی دیگه ایی توی دنیا نداشته باشم اره عزیزم ولی بودنت خیلی زیباست طوری که وقتی میخابی من و بابا دوست دارم بیدارت کنیم تا حوصلمون سر نره کارهای زیبایی یاد گرفتی مامانی این که با چشمهای زیبات من و بابایی رو دنبال میکنی به صدای جغجغه هات عکس العمل نشون میدی و ساکت میشی و یکی دو باری غلت زدی گردنت رو هم بعضی وقتها بالا نگه میداری و چون هنوز کاملا نمیتونی یک دفعه میندازی قربون این کارهای قشتگت مامانی ا...
17 شهريور 1391

افتادن ناف و اولین حموم دختری

سلام جیگری مامان خوبی گلم نازگل مامان انقدر سرم شلوغ شده که نمیتونم بیام تو سایتت و خبرهای جدیدت رو بنویسم برعکس روزهای حاملگی اونقدر کمبود خواب دارم که اگه بزارن صبح تا شب میخوابم تازه خوبه مامانی و خاله نسرین کنارمون هستن و تموم کارهای تو رو انجام می دن اونم مامانی با دهن روزه ان شاالله که هر چی از خدا میخان بهشون بده تو هم از خدا بخواه کوچولوی نانازی از ناف افتادنت بگم که سوژه ایی بود برای خودش و بالاخره در تاریخ ٥/٥/٩١ پنج شنبه افتاد و تو عزیزم راحت شدی مامان جونی هم جمعه شما رو برد حموم با خاله نسرین فدات بشم عزیزم صدات در نیومد ساکت و آروم بودی بعد هم اومدی بیرون خوابت برد تا حالا چند باری رفتیم بیرون برای دکتر شما دکتر خودم و ال...
10 مرداد 1391

تولد دختر نازم رونیا

سلام عزیزک مامان قربونت بشم که دیگه طاقت نیاوردری و تو  36 هفته و یک روز قدم رو چشم ما گذاشتی هیچ وقت فکر نمیکردم پست بعدی که برات میذارم تولدت باشه گلم تازه میخواستم بیام بگم برات از سختیهای این هفته های اخر دلبرکم بذار از اولش برات بگم جمعه شب یکم دل و کمرم درد میکرد ولی فکر میکردم عادیه و چیزی نیست ولی با این حال به بابایی گفتم امروز یعنی شنبه رو نره سرکار و پیش ما بمونه اون هم نرفت میخواستم بعداز ظهر برم دکتر ولی چون شدید نبود نرفتم ولی دیگه شب به صورت انقباضی بود و شدید طوری که من اصلا نخوابیدم و تا صبح از پنجره بیرون رو تماشا میکردم کارگر شهرداری هم داشت کوچه ها رو تمیز میکرد .صبح بابایی که دید بیدارم و نشستم گفت بیا بریم...
29 تير 1391

آغاز ویزیت های هفتگی

دختری مامان بعد از ١٢ تیر که رفتم دکتر و همه چیز خوب بود دیگه باید هفته ایی برم دکتر هورا هورااا توی این ویزیت چند تا سوال از دکتر پرسیدم اینکه میتونم موهام رو رنگ کنم که گفت میشه ولی بهتره نکنی یا اینکه مش کنی. دوم اینکه برای اینکه دختر ما زردی نگیره چیکار کنم که پیشنهاد خوردن عرق بید و کاسنی رو داد دارم کم کم ساکت رو آماده میکنم البته ساک خودم  رو هم دارم آماده میکنم امیدوارم همه چیز طبق برنامه پیش بره چون مامان جون و خاله ها میخان دو سه روز قبلش بیان پس دردونه ام عجله نکن و سرموقع بیا پیشمون مامانی دغدغه ی من الان فقط خوب رشد کردنت هست خوب به خودت برس مامانی  
14 تير 1391

سیسمونی دخترم

بالاخره تونستم عکسهای اتاقت رو بزارم البته بازم کامل نیست مثلا پرده اتاق آماده نیست ولی به محض آماده شدن بقیه عکسها رو هم اضافه میکنم  بقیه عکسها در ادامه مطلب                                             اینم نمای کلی از اتاقت   ...
14 تير 1391

هفته 33 و یک عالمه خبر

سلام گلم این هفته هم خیلی خوب بود هم خیلی سخت. خوب برای اینکه مامان جون خاله نسرین و دایی رضا و البته بابا جونی بعد از مدتها اومدن پیشمون و ما رو خیلی خوشحال کردن و سخت به خاطر اینکه من وبابایی به شدت مریض شدیم و سرفه میزنیم هر کدوم ٢ -٣ بار رفتیم دکتر بیچاره مامان جون که هر شب از خواب بیدار میشد و ما رو دوایی میکرد ولی خدا اونها رو برامون فرستاده بود دخترم وگرنه مامانت به این زودیها خوب نمیشد اون هم بدون دارو .عزیزم برای تو نگران بودم چون بعد از سرفه های من تو تکون میخوردی میدونم که بهت فشار میومد مامانی رو ببخش باید بیشتر مواظب باشم گل مامان دوشنبه ١٢ تیر نوبت دکتر دارم فکر کنم دیگه  ویزیت هام بشه هفته ای میدونی عزیزکم ع...
11 تير 1391