رونیارونیا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

برای موش موشکم

تولد دختر نازم رونیا

سلام عزیزک مامان قربونت بشم که دیگه طاقت نیاوردری و تو  36 هفته و یک روز قدم رو چشم ما گذاشتی هیچ وقت فکر نمیکردم پست بعدی که برات میذارم تولدت باشه گلم تازه میخواستم بیام بگم برات از سختیهای این هفته های اخر دلبرکم بذار از اولش برات بگم جمعه شب یکم دل و کمرم درد میکرد ولی فکر میکردم عادیه و چیزی نیست ولی با این حال به بابایی گفتم امروز یعنی شنبه رو نره سرکار و پیش ما بمونه اون هم نرفت میخواستم بعداز ظهر برم دکتر ولی چون شدید نبود نرفتم ولی دیگه شب به صورت انقباضی بود و شدید طوری که من اصلا نخوابیدم و تا صبح از پنجره بیرون رو تماشا میکردم کارگر شهرداری هم داشت کوچه ها رو تمیز میکرد .صبح بابایی که دید بیدارم و نشستم گفت بیا بریم...
29 تير 1391

آغاز ویزیت های هفتگی

دختری مامان بعد از ١٢ تیر که رفتم دکتر و همه چیز خوب بود دیگه باید هفته ایی برم دکتر هورا هورااا توی این ویزیت چند تا سوال از دکتر پرسیدم اینکه میتونم موهام رو رنگ کنم که گفت میشه ولی بهتره نکنی یا اینکه مش کنی. دوم اینکه برای اینکه دختر ما زردی نگیره چیکار کنم که پیشنهاد خوردن عرق بید و کاسنی رو داد دارم کم کم ساکت رو آماده میکنم البته ساک خودم  رو هم دارم آماده میکنم امیدوارم همه چیز طبق برنامه پیش بره چون مامان جون و خاله ها میخان دو سه روز قبلش بیان پس دردونه ام عجله نکن و سرموقع بیا پیشمون مامانی دغدغه ی من الان فقط خوب رشد کردنت هست خوب به خودت برس مامانی  
14 تير 1391

سیسمونی دخترم

بالاخره تونستم عکسهای اتاقت رو بزارم البته بازم کامل نیست مثلا پرده اتاق آماده نیست ولی به محض آماده شدن بقیه عکسها رو هم اضافه میکنم  بقیه عکسها در ادامه مطلب                                             اینم نمای کلی از اتاقت   ...
14 تير 1391

هفته 33 و یک عالمه خبر

سلام گلم این هفته هم خیلی خوب بود هم خیلی سخت. خوب برای اینکه مامان جون خاله نسرین و دایی رضا و البته بابا جونی بعد از مدتها اومدن پیشمون و ما رو خیلی خوشحال کردن و سخت به خاطر اینکه من وبابایی به شدت مریض شدیم و سرفه میزنیم هر کدوم ٢ -٣ بار رفتیم دکتر بیچاره مامان جون که هر شب از خواب بیدار میشد و ما رو دوایی میکرد ولی خدا اونها رو برامون فرستاده بود دخترم وگرنه مامانت به این زودیها خوب نمیشد اون هم بدون دارو .عزیزم برای تو نگران بودم چون بعد از سرفه های من تو تکون میخوردی میدونم که بهت فشار میومد مامانی رو ببخش باید بیشتر مواظب باشم گل مامان دوشنبه ١٢ تیر نوبت دکتر دارم فکر کنم دیگه  ویزیت هام بشه هفته ای میدونی عزیزکم ع...
11 تير 1391

خبرهای ضد ونقیض هفته 32

سلام مموشی مامان خبر دیروز رو که یک شوک بود ننوشتم چون امروز میخواستم برم دکتر گفتم با هم برات بگم عزیزکم دیروز رفتم سونوی داپلر دیگه سونویی نمونده که مامانی نرفته باشه انواع واقسامش رو رفتم اون هم فقط به خاطر مطمئن شدن از سلامتیت که خدا رو هزاران بار شکر سالم بودی اما قسمت جالب این سونو این بود که دکتر گفت نی نی تون پسره داشتم شاخ در میاوردم گفتم اخه به من گفتن دختره اون هم تو سونوی 4 بعدی اما این دکتر معتقد بود که نه پسره خلاصه مامانی فکر کن من تو ماه هشت بعد از کلی خریدن وسایل دخترونه بفهمی نی نیت پسره قرار گذاشتم دیگه چیزی نخرم تا به دنیا بیای اما مامان جون امروز جواب سونو رو برای خانم دکتر بردم کلی تعجب کرد و گفت من سونو میکنم تا مط...
29 خرداد 1391

به مناسبت روز پدر

عزیز مامان سلام امروز روز پدر هست دخترم و به یمن وجود تو احسان من هم پدر شده از همین جا این روز رو بهش تبریک میگم و امیدوارم روزی برسه که با هم قدر دان زحماتش باشیم من امسال این زحمت رو میکشم و از طرف شما هم بهش تبریک میگم جیگرم اما تبریک به پدر خودم و بابابزرگ شما بابای عزیزم از راه دور دستان پر مهرت رو می بوسم و این روز رو صمیمانه بهت تبریک میگم  خیلی دوست دارم و بسیار مشتاق دیدارتون هستم                                         &n...
13 خرداد 1391

تشکر از دختر مامان

کوچولوی مامان دیروز تو پست قبلی برات نوشتم کم تکون میخوری جیگر من بعد از نوشتن این پست دمار از روزگار مامان در آوردی تا تونستی تکون خوردی و بازی کردی تازه یک کار جدید هم یاد گرفتی نمی دونم کجای اون وجود کوچیکت هست که قلمبه میشه از شکم مامان میزنه بیرون مرسی عزیزم که مامان رو از نگرانی در آوردی هزار تا بوس نثار وجود کوچک و نازنینت مامانی ندیده خیلی خیلی دوست داره وای به روزی که دیگه  ببینتت
2 خرداد 1391

ویزیت ماه هفتم

دلبند مامان سلام کجایی دیروز و امروز خیلی ساکتی و ضربه هات آروم شدن ما که شنبه ٣٠ اردیبهشت رفتیم دکتر. دقیقا ٢٨ هفته هست که تو دل منی  همه چیز خوب بود ولی نسبت به ماه قبل وزن اضافه نکرده بودم که این نگرانم کرد و خانم دکتر شربت تقویتی داد و گفت خوب استراحت کن مامانی خوب رشد کن دیگه این سه ماه اخر موقعه اضافه کردن خود نی نی هست پس خوب به خودت برس منم سعی میکنم خوب بخورم به قول دایی رضا خوردن هم دیگه کاری داره اخه دایی رضا به زنم به تخته ماشاالله ماشاالله خوش خوراکه اگه کنار من بود هم من کلی وزن اضافه کردم هم ایشون به بهانه من دخترم امتحانات دایی هم شروع شده امتحان نهایی داره یراش دعا کن خوب بده برای خودمون هم دعا کن ادامه را...
1 خرداد 1391

به مناسبت نزدیک شدن به روز مادر

عاقبت در یک شب از شب های دور کودک من پا به دنیا می نهد آن زمان بر من خدای مهربان نام شور انگیز مادر می نهد بینمش روزی که طفلم همچو گل در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پیک یاس ها در مشام جان من پیچیده است پیکرش را می فشارم در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاویدباش در کنارم زندگی آغاز کن... مامان عزیزم روزت مبارک
1 خرداد 1391